0

شستشوی مغزی چطور عمل می کند؟

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

شستشوی مغزی چطور عمل می کند؟
یک شنبه 14 آذر 1389  9:30 PM

شستشوی مغزی تلاشی است برای تغییر افکار و باورهای فردی دیگر برخلاف میل و اراده او.

 

طی جنگ های کره، اسیرکننده های کره ای و چینی، به شستشوی مغزی اسرای جنگی امریکایی که در اردوگاه ها زندانی بودند می پرداختند. زندانیان بسیاری سرانجام اعتراف کردند که  برای جنگ میکروبی اجیر شده بودند—درحالیکه که اینطور نبوده است—و در پایان اسارتشان، با آنها بیعت وفاداری بستند. حداقل 21 سرباز پس از آزادی از بازگشت به ایالات متحده سر باز زدند. جالب به نظر می رسد، اما افراد دیرباور اشاره بر این دارند که اینها 21 نفر از بیش از 20،000 زندانی در کشورهای کمونیستی بوده اند. آیا شستشوی مغزی واقعاً عمل می کند؟

 

 
 
 

در روانشناسی، از مبحث شستشوی مغزی به نام بهسازی و اصلاح عقاید یاد می شود که مربوط به حوزه  "تاثیرات اجتماعی" است. تاثیرات اجتماعی در هر لحظه و هر روزه انجام می گیرد. مجموعه  راه هایی است که از طریق آن افراد می توانند گرایشات، عقاید، و رفتارهای سایرین را تغییر دهند. برای مثال، هدف متد "تسلیم"، ایجاد تغییر در رفتار فرد است و با گرایشات و عقاید او کاری ندارد. به عبارت دیگر به فرد تلقین می کند که "فقط انجامش بده"!  از طرف دیگر متد "ترغیب"  به دنبال ایجاد تغییر در گرایشات فرد است و به فرد میگوید "انجامش بده چراکه باعث می شود احساس خوبی داشته باشی"! متد "تعلیم" (که زمانیکه به آنچه آموزش داده می شود اعتقادی نداشته باشید، متد تبلیغ نیز نامیده می شود) در تلاش برای تغییر اعتقادات فرد است و به او خاطرنشان می سازد که "انجامش بده چون می دانی که کار درست این است". شستشوی مغزی یکی از انواع مهم تاثیرات اجتماعی است که مجموعه ای از تمام این رویکردها در کنار یکدیگر است و در پی ایجاد تغییراتی در فرد می باشد درحالیکه او خود راضی و موافق با آن تغییر نیست.

 

از آنجا که شستشوی مغزی نوع تهاجمی از تاثیرات است، نیازمند استقلال و انزوای کامل فرد است، و به همین دلیل است که اکثراً در زندان ها و مکتب های  توتالیسم انجام می گیرد. فرد عامل (آنکه شستشوی مغزی می دهد) باید کنترل کامل بر روی هدف (کسی که مورد شستشوی مغزی قرار میگیرد) داشته باشد، تا حدی که حتی غذاخوردن، خوابیدن، حمام رفتن، و سایر نیازهای اولیه فرد نیز تحت خواست و اراده عامل است. در عملیات شستشوی مغزی، عامل هویت فرد را از روی یک اسلوب معین به طور کلی از بین می برد به طوری که دیگر عمل نکند. بعد عامل آن هویت از بین رفته را با مجموعه ای از رفتارها، گرایشات، و عقایدی جایگزین می کند که مورد قبول محیط جدید هدف باشد.


بااینکه اکثر روانشناسان بر این عقیده اند که شستشوی مغزی تحت شرایط صحیح امکان پذیر است، اما برخی آن را برخلاف آنچه رسانه های گروهی نشان می دهند، جزء انواعی از تاثیرت می بینند که غیرمحتمل و انجام نشدنی است. برخی از تعاریف شستشوی مغزی نیازمند تهدیدات فیزیکی است و تحت این تعاریف اکثر مکاتب افراطی نمی توانند طریقه  صحیح شستشوی مغزی را به کار بندند، چون از سوء استفاده و آسیب رسانی فیزیکی افراد سرباز می زنند. سایر تعاریف "کنترل و تهدید غیر فیزیکی" را سرلوحه خود قرار داده اند. قطع نظر از اینکه چه تعریفی را انتخاب می کنید، کارشناسان بسیاری عقیده دارند که حتی تحت شرایط ایدآل برای شستشوی مغزی، تاثیرات این عمل تقریباً کوتاه مدت هستند و هویت قدیمی افراد با شستشوی مغزی به طور کامل نابود نمی شوند. بلکه در خفا می مانند و زمانیکه این هویت جدید متوقف شود، باورها، عقاید و گرایشات قبلی فرد دوباره روی کار می آیند.

 

روانشناسانی وجود دارند که می گویند تغییر اسیران جنگی امریکایی در طی جنگ های کره نتیجه شکنجه بوده است نه شستشوی مغزی. و درواقع اکثر اسیران جنگی در جنگ های کره به هیچ وجه به کمونیسم نپیوستند. در اینجا مسئله اعتماد پیش می آید. آیا شستشوی مغزی سیستمی است که نتایج مشابه ای در فرهنگ ها و گونه های شخصیتی ایجاد می کند، یااینکه منوط به آمادگی و مستعد بودن هدف برای تغییر است؟ در قسمت بعدی توصیفات و تعاریف یکی از کارشناسان دررابطه با شستشوی مغزی را مطرح می کنیم.

 

تکنیک های شستشوی مغزی

در اواخر دهه پنجاه میلادی، روانشناس رابرت جی لیفتون، روی زندانیان سابق جنگ کره و اردوگاه های چینی ها در جنگ تحقیقاتی انجام داد. او مشخص کرد که آنها تحت فرایند چند مرحله ای قرار گرفته بودند که با حمله به شخصیت آغاز می شد و با چیزی به شکل تغییر در باورها پایان می گرفت. لیفتون در آخر مجموعه ای از مراحل را برای شستشوی مغزی معرفی می کند که در زیر به آنها اشاره می کنی

1. حمله به شخصیت فرد

 

2. گنا

3. خیانت به خود

 

4. نقطه قطع

5. ملایمت

 

6. مجبور کردن به اعتراف

 
 

7. شبکه سازی جرم و گناه

 

8. آزاد کردن جرم

 

9. پیشرفت و هماهنگی

 

10. اعتراف نهایی و تولد دوباره

 

هریک از این مراحل در محیطی منزوی صورت می گیرد. این یعنی هرگونه نقطه ارجاع اجتماعی "عادی" از دسترس خارج می شود و تکنیک های تیره کردن ذهن مثل محرومیت از خواب و سوء هاضمه بخشی از این فرایند هستند. احتمال وجود تهدید آزاررسانی فیزیکی همیشه وجود دارد که تفکر منتقدانه و مستقل را برای هدف دشوارتر می کند.

 

می توان فرایند لیفتون را به سه مرحله کلی تقسیم کرد: خرد کردن نفس، معرفی احتمال نجات و رهایی، و بازسازی نفس.

 

1) خرد کردن نفس

 

حمله به شخصیت: تو آن چیزی نیستی که فکر می کنی.

 

این یک حمله سیستماتیک به نفس هدف (که شخصیت یا ضمیر او نیز نامیده می شود) و سیستم عقیدتی او می باشد. عامل هر چیزی که به هدف هویت می دهد را انکار کرده و از بین می برد: "تو یک سرباز نیستی." "تو مرد نیستی". "تو از آزادی دفاع نمی کنی." هدف روزها، هفته ها و ماه های متوالی تحت حملات مداوم است تا جاییکه خسته، گیج و درهم ریخته می شود. در چنین وضعیتی از استحکام باورها و اعتقاداتش کاسته می شود

 
 

جرم: تو بدی.


 

درحالیکه بحران هویت در فرد آغاز می شود، عامل به طور همزمان حس بسیار شدیدی از گناه در هدف ایجاد می کند. عامل مداوماً و شدیداً هدف را برای هر "گناهی" که مرتکب شده، چه بزرگ و چه کوچک، در هم می کوبد. عامل از هدف برای همه چیز از "بدی و شرارت" باورهایش تا کند غذا خوردنش انتقاد می کند. هدف کم کم از اینکه هر کاری که انجام می دهد اشتباه است احساس خجالت می کند

 
 

خیانت به خود: قبول کن که بدی.

 

وقتی هدف در هم ریخته و غرق در گناه شد، عامل او را مجبور می کند (چه با تهدید به آزار فیزیکی یا ادامه حمله فکری) که خانواده، دوستان و همتایانش را که همان سیستم عقیدتی "غلط" مشابه  با او را دارند متهم کند. این خیانت به اعتقادات خود و افرادی که به آنها حس وفاداری دارد به شرم و بی هویتی او اضافه می کند.

 
 

نقطه از هم گسیختگی: من کیم، من کجام، من چه کار باید بکنم؟

 

وقتی هویت فرد هدف دچار بحران می شود و او احساس شرم و خجالت می کند و به همه آنچه که تا به حال باور داشته نیز خیانت می کند، او دچار "از هم گسیختگی عصبی می شود. در روانشناسی، "از هم گسیختگی عصبی" مجموعه ای از علائم جدی است که می تواند نشاندهنده هرگونه اختلال روانشناسی باشد که شامل افسردگی شدید،گریه های غیرقابل کنترل،  و یا در هم ریختگی کلی فرد می شود. هدف دیگر قادر به درک واقعیت نخواهد بود و احساس گم گشتگی و تنهایی شدید خواهد کرد. وقتی هدف به نقطه از هم گسیختگی می رسد، نفس او بیشتری آمادگی جذب را دارد—او هیچ درک درستی از اینکه کیست و چه اتفاقی برای او می افتد ندارد. در این زمان، عامل سعی می کند سیستم عقیدتی جدیدی را به هدف معرفی می کند که او را از این بدبختی نجات دهد.

 

امکان نجات

 

ملایمت: من می توانم کمکت کنم.

 

درحالیکه هدف در وضعیت بحران است، عامل کمی به او محبت و مهربانی نشان میدهد. ممکن است لیوان آبی به او تعارف کند یا از او بپرسد که چقدر دلش برای خانه تنگ شده. در وضعیت از هم گسیختگی که در نتیجه حملات روانشناسی شدید و بی پایان ایجاد شده است، این مهربانی کوچک به نظر بسیار بزرگ خواهد آمد و هدف حس رهایی کرده و تصور می کند که عامل جانش را نجات داده است.

 

 

اجبار به اعتراف: تو می توانی به خودت کمک کنی.

 

برای اولین بار در فرایند شستشوی مغزی، هدف با تضاد بین گناه و درد از حملات شخصیتی و آسودگی ناکهانی از آن محبت روبه رو می شود. ممکن است هدف بخواهد محبتی که به او شده را جبران کند و در این نقطه، عامل امکان اعتراف را بعنوان راهی برای رهایی از درد و گناه ارائه می کند.

 

 

شبکه سازی گناه: به این خاطر است که درد می کشی.

 

پس از هفته ها یا ماه ها حمله، سردرگمی، از هم گسیختگی و لحظاتی از مهربانی، گناه هدف معنی خود را از دست می دهد—او مطمئن نیست که چه اشتباهی مرتکب شده، فقط می داند که اشتباه کرده است. این مسئله جای خالی ایجاد می کند که اجازه می دهد عامل آن را پر کند. او می تواند آن اشتباه را به هر چیزی که می خواهد نسبت دهد. عامل گناه هدف را به سیستم عقیدتی که می خواهد جایگزین کند وصل می کند. هدف کم کم باور می کند که سیستم عقیدتی اوست که موجبات درد و خجالت او را فراهم کرده است. تفاوت بین کهنه و نو پدیدار می شود: سیستم عقیدتی کهنه که موجب رنج و درد روانی بود و سیستم عقیدتی نو که می تواند موجبات رهایی و آزادی از آن رنج و درد را فراهم کند.

 

 

رهایی از گناه: این من نیستم، سیستم عقیدتی من است.

 

هدف مورد نظر رها می شود تا یاد بگیرد که اشتباه او دلیل خارجی دارد، که خودِ او به تنهایی نیست که به طرزی گریزناپذیر بد است. این یعنی او می تواند با فرار کردن از سیستم عقیدتی نادرست، از اشتباه خود هم فرار کند. آنچه که باید انجام دهد این است که افراد و موسسات مرتبط با آن سیستم عقیدتی را متهم کند تا دیگر در رنج و درد نباشد. هدف با اعتراف به اعمال مربوط به سیستم عقیدتی سابق خود، توان رها کردن خود از اشتباه را دارد. با این اعترافات کامل، هدف هویت قبلی خود را به طور کامل پس زده و مردود می کند. اکنون دیگر نوبت عامل است که یک سیستم عقیدتی جدید را به او معرفی کند.

 

بازسازی نفس

 

 

پیشرفت و هماهنگی: اگر بخواهی می توانی خوب را انتخاب کنی.

عامل یک سیستم عقیدتی جدید را بعنوان راهی به سوی "خوبی" معرفی می کند. در این مرحله، عامل دست از آزار و اذیت برداشته و در پیوند با سیستم عقیدتی جدید، آسایش و راحتی فکری برای هدف فراهم می کند. هدف احساس خواهد کرد که این اوست که باید بین سیستم عقیدتی سابق و جدید یکی را انتخاب کند و سرنوشت او در دست خودش است. تا این لحظه هدف سیستم عقیدتی سابق خود را در واکنش به ملایمت و محبت ارائه شده مردود ساخته و به حساب تضاد سیستم های عقیدتی با هم، انتخابی هوشیارانه خواهد داشت و به این طریق از شر گناه خلاص خواهد شد: اگر باور او حقیقی بود، به کسی خیانت نمی کرد. این تصمیم، تصمیم دشواری نیست: هویت جدید امن و خوشایند است چون مانند سیستم عقیدتی سابق، موجب از هم گسیختگی او نمی شود.

 

 

اعتراف نهایی و تولد دوباره: من خوب را انتخاب می کنم.

هدف با مقایسه درد و رنج هویت قدیمی با آرامش هویت جدید، هویت جدید را انتخاب می کند. او سیستم عقیدتی سابق خود را پس زده و خود را به سیستم عقیدتی جدید که قرار است زندگی او را بهتر کند، متعهد می سازد. در این مرحله نهایی معمولاً مراسم هایی برای ورود فرد هدف به اجتماع جدید برگزار می شود. این مرحله توسط بعضی از افرادی که شستشوی مغزی شده اند به "تولد دوباره" یاد می شود.

 

یک فرایند شستشوی مغزی مانند آنچه در بالا ذکر شد در آزمایشگاه های مدرن آزمایش نمی شود چون برای هدف مخرب است و درنتیجه می تواند نوعی آزمایش علمی غیراخلاقی باشد. لیفتون این ایده شستشوی مغزی را با تکنیک هایی که توسط اسیرکننده های جنگ کره و سایر نمونه های شستشوی مغزی در همان عصر خلق کرده است. ازآنجا که لیفتون و سایر روانشناسان انواع مختلفی از مجموعه مراحلی که منجر به وضعیت تلقین پذیری شدید می شود شناخته اند، یک سوال جالب در این میان این است که چرا برخی افراد شستشوی مغزی می شوند و برخی نمی شوند.

 

برخی خصوصیات خاص شخصیتی در هدف های شستشوی مغزی می توانند در تاثیرگذاری این فرایند موثر باشند. افرادیکه معمولاً دچار عدم اعتماد به نفس هستندف هویت ضعیفی دارند و به گناه و مطلق گرایی (تفکر سیاه و سفید) تمایل نشان می دهند راحت تر تحت شستشوی مغزی قرار می گیرند و آنها که شخصیت و اعتماد به نفسی قوی دارند درمقابل شستشوی مغزی مقاوم تر هستند. برخی گزارش ها نشان می دهد ایمان قوی به جدا شدن هدف از فرایند شستشوی مغزی کمک میکند. ایمان به فرد کمک می کند خود را با تجسم سازی وس ایر تکنیک های مدیتیشن از محیط واقعی خود جدا کند. در ارتش هم به سربازان درمورد روش های مورد استفاده در شستشوی مغزی آموزش می دهد چون علم هدف از این فرایند از تاثیر آن می کاهد.

 

بااینکه توجه امریکا در دهه پنجاه پس از جنگ کره به سوی شستشوی مغزی جلب شد، اما فرایند شستشوی مغزی قبل تر از آن وجود داشت. پژوهشگران ریشه های آن را تا کمپ های زندانیان روسیه کمونیستی در اوایل 1900 که زندانیان سیاسی را برای قبول دیدگاه کمونیستی آموزش می دادند، دنبال کرده اند.

 

شستشوی مغزی در ادبیات و سینما

در ادبیات و سینمای امروز از سناریو شستشوی مغزی کاملاً آزادانه استفاده می کنند. شستشوی مغزی به ذات انسان برمی گردد: آیا همه ما عروسک خیمه شب بازی هستیم؟ قهرمان اصلی در کتاب "1984" اثر جرج اورول تحت نوعی شستشوی مغزی از نوع کلاسیک قرار می گیرد که با اعتراف معروف به شکنجه گرانش پایان می گیرد: "دو بعلاوه دو می شود پنج." در سال 1962 "کاندیدای منچوری"، شستشوی مغزی یک جانی روبوتی تولید می کند که قادر به از بین بردن فرمانده کنترل کننده آن نیست. در فیلم "پرتقال کوکی" (1971) شستشوی مغزی سازمانی بعنوان انتخابی برای متهمین خشن و وحشی برای کم کردن از دوره محکومیت خود، نشان داده می شود.

 

در سال 1929؛ مائوتسه تونگ که بعدها رهبر حزب کمونیست چین می شود، از عبارت “ssu-hsiang tou-cheng” که "مبارزه فکری" ترجمه می شود برای توصیف فرایند شستشوی مغزی استفاده می کند. زندانیان سیاسی در چین و کره مداوماً به تکنیک های تغییر کیش کمونیست بعنوان امری طبیعی متهم می شدند. ایده مدرن و واژه "شستشوی مغزی" اولین بار توسط ادوارد هانتر در سال 1951 برای توصیف آنچه بر  اسرای امریکایی در جنگ کره گذشت استفاده شد. هانتر این ایده را زمانی معرفی کرد که امریکایی ها ترسیده بودند: جنگ سرد بود و امریکا از ایده تلقین فکری کمونیستی از طریق شستشوی مغزی واهمه داشت. چون ممکن بود خود آنها نیز بدون آنکه بفهمند به آن ایده بپیوندند.

 

به دنبال آشکارسازی های جنگ کره، دولت ایالات متحده بسیار از عقب ماندن در دوران جنگ افزار واهمه داشت به همین علت شروع به تحقیقات کنترل ذهنی خود کرد. در سال 1953، CIA برنامه ای به نام MKULTRA را آغاز کرد. در یک تحقیق، CIA به طور فرضی LCD هایی برای بررسی تاثیرات مواد مخدر و داروهای روان گردان و آزمایش تاثیربخشی داروهای روان پریشی زا در تبدیل شستشوی مغزی به یک حالت مساعد داده شد. نتایج تحقیق چندان دلگرم کننده نبود و شرکت کننده ها فبه طور فرضی از این آزمایشات صدمه دیدند. آزمایش موادمخدر توسط CIA قانوناً در دهه هفتاد توسط مجلس رد شد. توجه عموم به شستشوی مغزی مختصراً پس از جنگ سرد فروکش کرد اما در دهه شصت و هفتاد با ظهور گروه های مذهبی و سیاسی بیشمار دوباره روی کار آمد. والدینی که از عقاید و فعالیت های جدید فرزندانشان دچار وحشت شده بودند مطمئن بودند که آنها توسط یک مکتب فکری شستشوی مغزی داده شده اند. به نظر می رسید که آمار بیشمار خودکشی ها و قتل هایی که توسط درصد پایینی از آن مکتب های فکری انجام می گرفتند، به ترس از شستشوی مغزی صحه گذاشته و بعضی از والدین تا جایی پیش رفتند که دستور ربایش فرزندانشان را دادند تا از تاثیر رهبران آن مکتب های فکری دور شوند.

 

یکی از قربانیان شستشوی مغزی در آن زمان پاتی هیرست وارث دارایی هیرست بود که بعدها که در تلاش برای سرقت از بانک بود، در محاکمه اش با عنوان کردن شستشوی مغزی از خود دفاع می کند. هیرست در دهه هفتاد پس از اینکه توسط ارتش آزادی خواه سیمیونزه (که نوعی مکتب فکری سیاسی بود) ربوده شد به معروفیت رسید و در آخر خود به آن گروه پیوست. هیرست اینطور گزارش می کند که پس از ربودن او را در یک اتاق تاریک حبس برای روزهای متمادی خسته و گرسنه کرده و اعضای آن گروه او را با ایدئولوژی های ضد سرمایه داری خود بمباران می کردند. طی دو ماه از ربودن وی، پاتی هیرست نام خود را تغییر داده و خانواده خود را "هیرست های خوک صفت" معرفی کرده و همراه با رباینده های خود در یک عملیات سرقت از بانک شرکت کرد.

 

پاتی هیرست در سال 1976 برایسرقت از بانک محاکمه شد ووکیل مدافع مشهور اف. لی بایلی از او دفاع کرد. در دفاع از او عنوان شد که هیرست توسط آن گروه نامبرده شستشوی مغزی داده شده و در غیر اینصورت به هیچ عنوان چنین جرمی را مرتکب نمی شده است. در آن وضعیت فکری او نمی توانسته خوب را از بد تشخیص دهد. او متهم شناخته شده و به هفت سال حبس محکوم شد. در سال 1979 که دو سال از محکومیت او می گذشت، پرزیدنت کارتر محکومیت او را عفو کرد.

 

در بخش بعدی به مورد لی بوید مالوو اشاره می کنیم.

 

مورد لی بوید مالوو

 

یک نمونه دیگر دفاع از طریق "جنون با شستشوی مغزی" 30 سال بعد انجام گرفت که لی بوید مالوو به خاطر نقشی که در حملات تیراندازی واشنگتن در سال 2002 داشت به محاکمه کشیده شده بود. مالوو 17 ساله و جان آلن محمد 42 ساله در یک حمله کشتار 10 نفر را کشته و 3 نفر را زخمی کردند. در دفاع از مالوو در دادگاه گفته شد که مالوو نوجوان توسط محمد برای ارتکاب به آن جنایات شستشوی مغزی داده شده که در شرایطی غیر از این انجام نمی گرفت. براساس "دفاع شستشوی مغزی" در روانشناسی امروز:


محمد، مالوو 15 ساله را در جزیره کاریب آنتیگوا که در آنجا مادرش او را ترک کرده بود یافته و او را در سال 2001 به ایالات متحده آورده بود. محمد که یک سرباز قدیمی بود فکر این نوجوان را با دیدگاه هایی از جنگ نژادپرستانه پر کرده و تیراندازی را به او آموزش داده بود. او مالوو را تحت تاثیر اسلام خاص و تندرو خود قرار داده و رژیم و تمریناتی سخت را به او تحمیل کرده بود.

 

استدلال این بود که مالوو شستشوی مغزی داده شده و به همین دلیل قادر به تشخیص خوب از بد نبوده است. مالوو متهم شناخته شده و به حبس ابد محکوم گشت. (محمد در دادگاهی جدا به قصاص محکوم شد)

به نظر می رسد که بین ترس از شستشوی مغزی در جامعه امروزی همانطور که در فیلم ها و ادبیات دیده می شود و باور آشکار بسیاری افراد که بر مسند قضاوت می نشینند و آن را امری بیخود و بی معنی می دانند، تفاوت وجود دارد. احتمالاً به این دلیل است که افراد تصور می کنند این مسئله هیچوقت برای خود آنها اتفاق نمی افتد و یا یک بی میلی کلی است برای عفو کردن یک مجرم. دلیل آن هرچه که باشد، به نظر می رسد که افراد می توانند بین شستشوی مغزی امروز و شستشوی مغزی در آینده تفاوت قائل شوند.


تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها