پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع
دوشنبه 17 فروردین 1388 4:56 PM
چند حکایت کوتاه زیبا و پند آمیز در غالب اشعار سعدی علیه الرحمه |
حکایات شیرین شیخ اجل :
حکایت اول:
درویشی را ضرورتی پیش آمد .کسی گفت:فلان نعمتی دارد بی قیاس.اگر به سر حاجت تو
واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.گفت:من او را ندانم.گفت:منت رهبری کنم.دستش
گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.یکی را دید لب فروهشته وتند نشسته برگشت وسخن نگفت.
کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.
مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی که از رویش به نقد آسوده گردی حکایت دوم:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه
بود و استطاعت پای پوشی نداشتم .بجامع کوفه درآمدم دلتنگ.*یکی را دیدم که پای نداشت
سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان بچشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوانست
وانکه را دستگاه وقوت نیست شلغم پخته مرغ بریانست حکایت سوم:
رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد؟گفت:*آنکه دلم چیزی نخواهد .
معده چو پر گشت وشکم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست حکایت چهارم:
در اخبار شاهان پیشینه هست کخ چون تکله بر تخت زنگی نشست
بد ورانش از کس نیازرد کس سبق برد اگر خود همین بودو بس
چنین گفت یک ره بصاحب دلی که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم بکنج عبادت نشست که دریابم این پنج روزیکه هست
چو می بگذرد جاه وملک وسریر نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس بتندی بر آشفت کی تکله بس
* طریقت بجز خدمت خلق نیست بتسبیح وسجاده ودلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش باخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق وارادت میان بسته دار زطاعات ودعوی زبان بسته دار
قدم باید اندر طریقت نه دم که اصلی ندارد دم بی قدم
بزرگان که نقد صفا داشتند چنین خرقه زیر قبا داشتند
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.