خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي
تو چه ارمغان آري كه به دوستان فرستي چه از اين به ارمغان كه تو خويشتن بيايي
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي
دل خويش را بگفتم چو دوست ميگرفتم نه عجب كه خوبرويان بكنند بيوفايي
تو جفاي خود بكردي و نه من نميتوانم كه جفا كنم، وليكن نه تو لايق جفايي
چه كنند اگر تحمل نكنند زير دستان تو هر آن ستم كه خواهي، بكني كه پادشاهي
سخني كه با تو دارم، به نسيم صبح گفتم دگري نميشناسم، تو ببر كه آشنايي
من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي
تو كه گفتهاي تأمل نكنم جفاي خوبان بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي
در چشم بامدادن به بهشت برگشودن ز چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده به جز از عشق تو باقي همه فاني دانست
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوق است در جدايي و جور است در نظر هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
روي ار به روي ما نكني، حكم از آن تست باز آكه روي در قدمانت بگستريم
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم به آن سريم
گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من از خاك بيشتر نه، كه از خاك كمتريم
ما با توييم و با تونهايم،اينت بوالعجب از حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم
نه بوي مهر ميشنويم از تو، اي عجب نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم
از دشمنان برند شكايت به دوستان چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم
سعدي تو كيستي؟ كه در اين حلقه كمند چندان فتادهاند كه ما صيد لاغريم