پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع
چهارشنبه 14 اسفند 1387 10:11 PM
اين مثنوي حديث پريشاني من است بشنو که سوگنامه ويراني من است/امشب نه اينکه شام غريبان گرفته ام بلکه بيمن آمدنت جان گرفته ام /گفتي غزل بگو غزلم شور وحال مرد .بعد از تو حس شعر فنا شد خيال مرد /گفتم مرو که تيره شود زندگانيم .با رفتنت به خاک سيه مي نشانيم.../گفتي زمين مجال رسيدن نمي دهد بر چشم باد فرصت ديدن نمي دهد ./وقتي نقاب محور يکرنگ بودن است .. معيار مهرورزي مان سنگ بودن است ../ديگر چه جاي دلخوشي وعشق بازي است . اصلا کدام احمق از آن عشق راضي است ./اين عشق نيست فاجعه قرن آهن است ..من بودني که عاقبتش نيست بودن است .حالا به هرفهاي غريبت رسيده ام .فهميده ام که خوب تو را بد شنيده ام . حق با تو بود از غم غربت شکسته ام .بگذار صادقانه بگويم که خسته ام ./بيزارم از تمام رفيقان نا رفيق .اينها چقدر فاصله دارند تا رفيق ./من را به ابتظال نبودن کشانده اند .روح مرا به مسند پوچي نشانده اند ./
تا اين برادران ريا کار زنده اند .اين گرگ صيرتان جفا کار زنده اند./يعقوب درد ميکشدو کور مي شود ./يوسف هميشه وصله ناجور ميشود./اينجا نقاب شير به کفتار ميزنند .منصور را هر آيينه بر دار ميزنند ./اينجا کسي براي کسي کس نمي شود.حتي عقاب درخور کرکس نمي شود ./جايي که سهم مرگ بجز تازيانه نيست . حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست ./ما ميرويم چون دلمان جاي ديگر است .ما ميرويم هر که بماند مخير است ./ما ميرويم گرچه ز الطاف روزگار بر جاي جاي پيکرمان ضخم خنجر است ..../از سادگيست گر به کسي تکيه کرده ايم .. اينجا که گرگ با سگ گله برادرست ./ما ميرويم ماندن با درد فاجعه است ./در عرف ما نشستن يک مرد فاجعه است .
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.