راز بگشا اى على مرتضى
اى پس سوء القضا حسن القضاء...
گفت من تيغ از پى حق مىزنم
بنده حقم نه مأمور تنم
شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت اذ رميتم در حراب
من چو تيغم و آن زننده آفتاب
رخت خود را من زره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم
سايهاى ام كدخدايم آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجاب
من چون تيغم پر گهرهاى وصال
زنده گردانم نه كشته در قتال
خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا كى برد ميغ مرا
كه نيم كوهم ز حلم و صبر و داد
كوه را كى در ربايد تندباد
آنكه از بادى رود از جا خسى است
زانكه باد ناموافق خود بسى است
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را كه نبود اهل نماز
كوهم و هستى من بنياد اوست
ور شوم چون كاه بادم ياد اوست
جز به باد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق احد سر خيل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون درآمد در ميان غير خدا
تيغ را اندر ميان كردن سزا
تا احب الله آيد نام من
تا كه أبغض لله آيد كام من
تا كه أعطى لله آيد جود من
تا كه امسك لله آيد بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله للهام نيم من آن كس
و آنچه لله مىكنم تقليد نيست
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست
ز اجتهاد و از تحرى رستهام
آستين بر دامن حق بستهام
گر همى پرم همى بينم مطار
ور همى گردم همى بينم مدار
ور كشم بارى بدانم تا كجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا
بيش از اين با خلق گفتن روى نيست
بحر را گنجانى اندر جوى نيست
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.