درباره رابرت ردفورد و يورش او به اسكار 2014 با فيلم شگفتانگيز جديدش
دوشنبه 11 آذر 1392 7:48 AM
نوشتن درباره رابرت ردفورد حالا كه در 76 سالگي مدعي بسيار جدي فتح جايزه اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد امسال به حساب ميآيد از هميشه سختتر است.
آخر چگونه ممكن است 48 سال پيش با بازي در فيلم «تعقيب» (chase) معروف و تبديل به يك پديده شويد و در اولين مرتبه كارگردانيتان با فيلم «مردم معمولي» (1980) جايزه اسكار برترين فيلم و كارگرداني سال را كسب كنيد ولي فقط 33 سال بعد از آن مجسمه طلايي صاحب جديترين بختتان براي تصاحب اسكار بازيگري و آن هم در سنين پيري و سالها بعد از بازنشستگي همدورهاي هاي خود شويد؟ اما ردفورد مثل جوليا رابرتز كه بيش از 25 سال از او جوانتر است و ساندرا بولاك كه فاصله سنياش با او از رابرتز هم بيشتر است چنان با چرخههاي كار در هاليوود همسو و با دنياي فيلمسازي در غرب عجين است كه نه ستاره آن بلكه نماد آن است و براي يك نماد هر چيزي امكانپذير است. تازه تنها اسكار جان وين هم وقتي او 65 سال سن را رد كرده بود و براي نسخه اورژينال فيلم وسترن «شهامت واقعي» به سال 1969 به وي تعلق گرفت و پيرهاي تازه اسكار گرفته در رده بازيگران در دهههاي اخير جك پالانس را در سال 1992 و كريستوفر پلامر را هم در سال 2012 در برگرفتهاند و هر دو در زمان دريافت مجسمههاي طلاييشان 80 سال را رد كرده بودند و زوج هنري فاندا و كاترين هپبورن نيز در زمان دريافت اسكارهايش براي فيلم «بر بركه زرين» در سال 1981 بيش از 80 سال سن داشتند. پس ماجرا، ماجراي تازهاي نيست.
عادت به ستاره بودن
و تازه رد فورد به ستاره بودن و ديگران به ستاره بودن وي عادت كردهاند و او به سبب برخاستن از درون يك خانواده بسيار عادي و طبقه متوسط (پدر وي شيرفروش بود) و رسيدن نسبتاً سريع به شهرت از طريق سينما و هنر بازيگري خوب ميداند كه چه راهي را طي كرده و چگونه به اين نقطه رسيده و بنابراين روشهاي حفظ آن را هم به تدريج آموخته است و اسير امواج منفي نميشود و در حاليكه بسياري از همگنان ردفورد در 30 سال اخير با انواع جنجالهاي حرفهاي يا اخلاقي تضعيف و برخي محو شدهاند (نمونه: چارلي شين و تام سايزمور) و يا از درون خاكستر دوباره برخاستهاند (نمونه: رابرت داوني جونيور و ميكي روركي) وي هيچ خدشهاي برنداشته و از جنجالها بري مانده و همان ردفورد 50 سال پيش است. البته با چين و چروكهايي بر چهره كه سن حقيقياش را زير همان خرمن موهاي نرم و طلايياش آشكار ميسازد.
شاهراه سياسي
ردفورد يك آدم سياسي هم هست و مثل اكثر هنرمندان هاليوود طرفدار حزب دمكرات آمريكا و ضد جمهوري خواهان است. توجه به ظرايف سياسي و كش و قوسهاي جنگي از نوجواني در رابرت ردفورد كه دوستانش او را باب ردفورد صدا ميزنند وجود داشته است و خودش ميگويد هر هفته حداقل يك كتاب تاريخي اجتماعي و يا مربوط به وقايع روز ميخواند و يادگرفته است كه مثل پدر و عمويش (كه سالها پيش در جنگ جهاني دوم در آلمان كشته شد) دنيا را شاهراهي سياسي ببيند و نه كرهاي كه فقط آب و خاك دارد و در هر نقطه آن عدهاي ساكناند و زندگي ميكنند.
ميل به پرواز و دور شدن از شهر داج آمريكا كه در آن چشم به جهان گشود، از نوجواني در ردفورد غليان ميكرد و روزي كه اين كار را كرد، برايش واقعهاي بزرگ بود. 60 و اندي سال بعد ردفورد بدش نميآيد به داج برگردد و خاطرات كودكي و نوجوانياش را مرور كند اما مشغله كار در هاليوود و به راه انداختن مطرحترين جشنواره فيلمهاي مستقل دنيا به نام سان دنس از 30 و اندي سال پيش به اين سو وقتي براي او باقي نميگذارد و مهمتر اين كه او ردفورد معروف است و از وي هزار انتظار ميرود و او مجبور است در مسير همان توقعات طي طريق كند.
حركت از شهر داج به سوي «جهان»
وقتي وي در ابتداي دهه 1960 از شهر داج بيرون زد، هر اتفاقي كه او تصور ميكرد برايش روي داد كه اغلبشان متضاد با آرزوها و اهداف حرفهاي ردفورد بود. او یک بورسیه بيسبالي براي ادامه اين ورزش و همچنين تحصيل در دانشگاه كلورادو گرفت اما جذب آن جا نشد و هوس نقاش شدن به سرش زد و اين امر او را به پاريس و رم كشاند و چون اينها نيز نگرفت ردفورد به نيويورك برگشت و آنجا در آكادمي هنرهاي دراماتيك اين شهر درس بازيگري خواند و چيزي شد كه هنوز ميبينیم اما بلافاصله و بدون فوت وقت بايد تذكر بدهيم كه آن چيزي كه فراتر و سريعتر از هنر بازيگري هنوز شكل نگرفته در ردفورد وي را مشهور و به يك بت در اين حرفه و صاحب رلهاي فراموش نشدنياش در دو گانه جورج روي هيل كرد (ابتدا «بوچ كسيدي و ساندنس كيد» در 1969 و سپس «نيش» در 1973) سيماي خوش وي بود. در آستانه زمستان امسال و در كمترين فاصله تا شروع سال 2014 و در حالي كه نيم قرن از آن روزها ميگذرد، ردفورد ميگويد آن قضايا وي را به شدت كلافه كرده بود. وي مايل بود به خاطر بازيگرياش تحسين و از اين بابت از او ياد شود ولي وي را نماد سيما و ظاهر خوش تلقي ميكردند و همين را براي فروش زياد فيلمهايش كافي ميدانستند. شايد از اين طريق كسي متوجه نشد كه ردفورد رلاش در فيلم حالا كلاسيك شده سال 1965 سيدني پولاك را كه بعداً دوست نزديك وي شد و در 6 فيلم ديگرش هم رل اول را به او داد، يعني «اين ملك محكوم شده» به خاطر قوه بازيگري و سرسختياش كسب كرد و نه احتمالاً همان سيماي خوبي كه پولاك هم در او ديده و براي قرار دادن مقابل ناتالي وود يكي از بازيگران برتر زن زمان مناسب تشخيص داده بود.
چيزي متفاوت
حتي قبل از تمامي آن قضايا ردفورد با زني از ايالت اوهايوي آمريكا از دواج كرده و زندگي خصوصي درست و منظمي را براي خود در تضاد با ساير ستارههاي تنوع طلب هاليوود فراهم كرده بود و با هر دستمزدي كه براي فيلمهايش ميگرفت، تكهاي زمين در ايالت يوتا ميخريد و بر ثروت نامنقول خود ميافزود، او در عين جواني براي حفظ محيط زيست هم تلاش ميكرد و به آرامي درمييافت كه هاليوود چيزي نيست كه او تصور ميكرد و آنجا كمتر كسي به حد وي به ذات اين حرفه فكر ميكرد.
ورود به جمع غولها
فيلم وسترن پراستعاره و كلاسيك شده «بوچ كسيدي و ساندنس كيد» ردفورد را از درجه ستاره جوان و آيندهدار سينما به جمع غولهاي اين حرفه ارتقاء بخشيد اما او اينك يعني 44 سال بعد از اكران عمومي اين فيلم پر از تيراندازي و مرگ و مير و در عين حال لطيف و شاعرانه ميگويد كه نه فقط انتخاب اول بلكه دوم و سوم نيز براي ايفاي رل ساندس كيد نبود و ابتدا فقط پل نيومن كه بعداً زوج و دوست نزديك وي شد براي بازي در اين فيلم و آن هم نه رل بوچ كسيدي بلكه ساندس انتخاب شد و با اصرار نيومن با جك لمون تماس گرفتند تا وي نقش بوچ را بازي كند اما لمون گفت از اسبها نفرت دارد و حوصلهشان را ندارد و در آن فيلم سواركاري از نيازهاي اوليه بود و در نتيجه استوديوي تهيهكننده فيلم كوشيد بزرگاني چون مارلون براندو، وارن بيتي و جيمز كابورن را به پروژه بكشاند و در همان زمانها بود كه جورج روي هيل در جايي رابرت ردفورد را ديد و او را پسنديد و به نيومن معرفي كرد و نيومن نيز بر او مهر تأييد زد و هر دو نفر (هيل و نيومن) استوديو را مجاب كردند كه ردفورد را براي رل ساندس كيد بپذيرد. فيلم 100 ميليون دلار فروخت و تبديل به پديده سال شد و «كابوي نيمه شب» و «ويروس عشق» كه دومين و سومين فيلم پرفروش سال شدند، مجموعاً و روي هم رفته اين قدر نفروختند. ردفورد معترف است كه هيچكس در هاليوود انتظار آن را نداشت و بيشتر از همه خود او از اين بابت حيرت زده شد. او ميافزايد: «واقعاً تفريح كرديم و تعداد زيادي از حركات فيزيكي نقشام را نيز خودم انجام دادم. با نيومن حسابي رفيق شدم.»
پايان زندگي راحت
مهمتر از همه اين كه ردفورد با آن فيلم واقعاً يك سوپراستار شد و اين اتفاقي بود كه 15 سال پيشتر براي نيومن در «گربه روي شيرواني داغ» و قدري بعد از آن در «تيرانداز چپ دست» و «بيليارد باز» روي داده بود و در نتيجه برخلاف ردفورد براي نيومن تازگي نداشت. ردفورد ميگويد شهرت مفرط، زندگي او را به كلي عوض كرد و او حتي مجبور شد جايي پنهان شود تا مردم او را نبينند و ديگر چيزي به نام زندگي خصوصي و راحتي براي او نماند.
موفقيتي مشابه براي «نيش» كه زوج او و نيومن را تحت هدايت روي هيل تكرار كرد، اين بار جايزه اسكار برترين فيلم سال را نيز به آنها بخشيد و از آن پس ردفورد لزوماً ديگر نيازي نداشت كه در فيلمهاي برجسته بازي كند و شهرتش براي عبور دادن او از ادامه راه افتخارسازياش در اين حرفه كفايت ميكرد. با اين حال او با بازي براي دوست و كارگردان محبوبش پولاك در اثاري چون «آن طور كه ما بوديم»، «سه روز كندور» و البته «از درون آفريقا» بزرگ و بزرگتر شد و بعد از اولين تجربه فوقالعاده كارگردانياش در Ordinary people كه پيشتر هم از آن ياد كرديم، با ساختن «جنگ مزرعه لوبياي ميلاگرو»، «رودخانهاي از درون آن ميگذرد»، «مسابقه تلويزيوني» و «زمزمه كننده اسبها» دهه 1980 و 90 را به زمانهاي كارگردانياش تبديل كرد و از حجم بازيهايش كاست. مسؤوليت مديريت فستيوال سان دنس هم با اين كه ظاهراً هر سال فقط دو هفته تا 16 روز در زمستانهاي بسيار سرد و پر برف شهر پارك سيتي در ايالت محبوب وي ـ يوتاـ برگزار ميشود اما بخش عمدهاي از وقت وي را ميگيرد و هر موقع ژانويه نزديك ميشود، ردفورد سرسام ميگيرد و به دخترش در سانتا مونيكاي گرم در ايالت كاليفرنيا پناه ميبرد تا از آنجا سان دنس سرمازده اما پرشور را سازماندهي كند.
ماندگارترين افتخار
از در و ديوار اين دفتر عكسها و پوسترهاي سينمايي ميبارد و فقط تعدادي مربوط به فيلمهاي خود ردفورد هستند. او در اينجا يك كمپاني ديگر سينمايي به نام وايلر وود به راه انداخته كه متفاوت و جدا از عمليات سان دنس اقدام ميكند. سان دنس هر ساله دهها فيلم از چهرههاي تازه وارد جهان سينما و يا كارهاي مستقل و جديد سينماگران امتحان پس داده را حمايت و راه را برايشان در عرصههاي بينالمللي سينما باز و هموار ميكند و اين به قولي ماندگارترين افتخار ردفورد است.
يك دستاورد ديگر
امسال ميتواند دستاورد شخصي مهمتري را براي ردفورد به ارمغان آورد و آن هم تصاحب اسكار برترين بازيگر مرد نقش اول سال براي فيلمی است به نام «همه چيز از دست رفته است». فيلم درباره غرق شدن يك كشتي در دل اقيانوس و تنها ماندن كاراكتر رابرت ردفورد در قايقي كوچكتر در آن محوطه آبي پايان ناپذير و تلاش يك نفره او براي زنده ماندن در سختترين شرايط و در مواجهه با مهيبترين توفانهاست. ردفورد است و يك فيلم كه بايد همه بار آن را بر روي دوش خود حمل كند، نه همبازي، نه همسفري و نه بازيگر ديگري زيرا داستان فيلم همين است كه گفتيم. اين فضاي ويژه و تنهايي كمك كرده است تا ردفورد بيشتر توي چشم بخورد و عجيبتر و جالبتر اين كه وي اجازه نداده براي صحنه برخورد توفانهاي دريايي با قايق درهم كوبيده و خودش از بدل استفاده شود و تقريباً تمامي صحنهها و صحنههاي مربوط به ريختن گالنها آب و حتي روي سر و صورت و پيكرش را نيز خودش بازي كرده و فشار اين صحنهها براي بازيگري مثل ردفورد و با سن و سال او واقعاً ميتواند مرگ آفرين هم باشد.
سند روشن مهارت
اما ردفورد زنده مانده تا این روزها هم برای نمایش های مختلف All is Lost و ارائه توضیحاتی پیرامون آن و شرکت در نشست های خبری حاضر باشد و هم از آینده اش بگوید که باز با پروژه ها و طرح هایی بعد از این فیلم نیز همراه است. ردفورد خوشحال است که حالا پیر شده و دیگر زیبایی چهره اش مطرخ نیست، هر موفقیتی بدست می آرود ناچارا نه به آن زیبایی از دست رفته بلکه به استعداد باقی مانده اش نسبت داده می شود و هم نیز مجبورند به این امر اعتراف کنند. خودش می گوید: « به صحنه های فیلم و عکس هایی از ان که روی دیوار دفتر کارم زده ام، نگاه کنید. اینها چه چیزهایی به شما می گوید؟ صورت باد کرده و درهم کوفته ام نشانه و یادگار آن همه آبی است که بر اساس قصه به سر و رویم کوبیده می شود تا منازعه من و دریا را برای زنده ماندن نشان بدهد. وقتی فیلم در آستانه آغاز بود حس کردم هنوز می توانم این صحنه های اکشن و برخورد را نیز خودم بازی کنم. به کارگردان گفتم از عهده اش بر می آیم و نیازی به بدل نیست و او گفت نه، اصلا این کار را نکن. دو بدل برایت آورده ایم یکی از دیگری به تو شبیه تر و بهتر. من فقط برای کلوز آپ ها تو را می خواهم. وقتی به زمان فیلمبرداری رسیدیم، باز هم خواسته ام را در مورد این که خودم آن صحنه ها را بازی کنم مطرح و تاکید کردم نیازی به بدل ها نیست. کارگردان و اعضای گروه تولید رضایت دادند و من صحنه اول اکشن را بازی کردم. آن قدر خوش شان آمد که در صحنه بعدی کار بر عکس شد و آنها بودند که اصرار داشتندصحنه اکشن را خودم بازی کنم. این طوری بود که « همه چیز از دست رفته است» تهيه شد. خيلي سخت بود اما انجام شد. اين سند ابقاي عشق من به هنر بازيگري است و همچنين جوابي قاطع به تمام كساني كه ميگفتند من سالهاست كه ديگر بازيگري را دوست ندارم. حقيقت آن است كه اگر كمتر بازي ميكنم، به اين سبب است كه اولا گاه سوژه و فيلم خوب موجود نيست و ثانياً ساير مشغوليتهايم در عرصه سينما وقتي برايم نميگذارد. آيا ميدانيد كه فقط ديدار و عقد قرارداد با اسپانسرها و مديران و اهالي اجرايي سينما براي رتق و فتق سان دنس چقدر از وقتم را ميگيرد؟ نه اين كه خوشم بيايد اما الزام است. آن چه دوست دارم اين است كه همچنان بازي كنم و به هنرم مشغول باشم و آن هنر بازي در فيلم و توليد آن است. همين امسال كه عدهاي در آن از كم كاري من سخن ميگويند من در دو فيلم بازي كردهام ابتدا فيلم سياسي «جمع دوستاني كه داري» كه آن را بسيار پسنديدم و يكي هم همين فيلم حادثهاي «All is Lost».
بازنشسته نشويد وگرنه ميميريد
ردفورد معتقد است يكي از ديالوگهاي فيلم «بوچ كسيدي و ساندنس كيد» فلسفه وجودي و شعار زندگي او را به خوبي برميتابد. آنجا كه بوچ ميگويد: ميشود حركت كنيم و برويم؟ من وقتي راهي و به سمتي در حركت هستيم بيشتر احساس امنيت و آرامش ميكنم. نظر شخصي من هم اين است كه اين طوري سالمتر هم ميمانيد. تا وقتي توان داريد، بازنشسته نشويد. پدر من بازنشسته شد و بلافاصله فوت كرد.
ردفورد به رغم تمايل شديدش به مباحث سياسي دخالت مستقيم اش در امور سياسي از بازي در فيلم سياسي درخشان سال 1976 الن جي پاكولا يعني «تمامي مردان رييس جمهوري» درباره رسوايي واترگيت و سقوط ريچارد نيكسون از پست رياست جمهوري آمريكا فراتر نرفته و براي او مديوم سينما هنوز در درجه اول يك فاكتور تفريحي است كه اگر با آگاهي رساني اجتماعي و سياسي نيز همراه باشد، چه بهتر و فيلمهايي از قبيل Sneekers كه تم سياسي داشتهاند و ردفورد آن را در 1993 بازي كرد منظور دوگانه فوق را بهتر برآورده كردهاند.
كاش نيومن هم زنده بود
پروژه بعدي او چيست؟ ردفورد ميگويد: «مدتهاست روي ساخت فيلمي از روي يك رمان بيل برایسون به نام «قدم زدن در جنگل» فكر و كار ميكنم. اين قصه درباره دو مرد است كه از ارتفاعات آپالاچيان صعود ميكنند و طبعاً آنجا اتفاقاتي برايشان ميافتد دلم ميخواست سالها بعد از آخرين همكاريام با پل نيومن، آن را دوباره كنار وي بازي و تهيه كنم اما نشد. سن هر دوي ما و به ويژه نيومن بالا رفته بود و ديگر نميكشيد. سال 2005 او 80 ساله شد و از آن پس تا زمان مرگش كه 2009 بود ديگر در هيچ فيلمي بازي نكرد. با اين كه من هنوز سالمام اما اينك براي من نيز بسيار سخت است. ميدانم كه نيومن در دلش واقعاً ميخواست در آن فيلم بازي كند. حالا بايد به فكر تهيه دو هنرپيشه جوانتر از خودم و نيومن براي تهيه اين فيلم باشم.»
به اين ترتيب جهان سينما ديگر نتوانست تصوير مشترك ديگري از زوج طلايي دو فيلم ماندگار جورج روي هيل در سالهاي پاياني دهه 1960 و اوايل دهه 1970 ببيند. روي هيل هم سالهاست كه روي در نقاب خاك كشيده و بسيار عجيب و شگفتانگیز است كه ردفورد از مصايب فيزيكي فيلم All is lostفقط با مشتي زخم و آماس و كوفتكي عضلاني رهايي يافته كه اينك نه بر پيكر كاملاً ترميم شده اش بلكه فقط در عكسها قابل رويت است.
رنج هاي فاتحان
اينها رنجهاي ويژهاي است كه معمولاً فقط برندههاي اسكار حين بازي در يك فيلم شگفتانگيز ميبرند و پاداش آن را نيز با همين مجسمههاي طلايي ميگيرند. به بهمن و اسفند امسال چشم ميدوزيم تا ببينیم پاداشي مشابه در انتظار ردفورد هم هست يا خير، در اين حدفاصل خاطرات همكاريهاي سينمايي ردفورد و نيومن از مقابل چشمها رژه ميرود. مرداني كه آخرين و بهترينهاي اين نسل هميشه در حال حركت و واقعاً مقاوم بودهاند و يكي شان هنوز در حال طي طريق است.
ma.mr1384@chmail.ir
تالار و زیر تالار جام حذفی ، لیگ دسته یک ، سایر ورزشها ، صفحه اول روزنامه های ورزشی