0

داستان ما و خدا

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

داستان ما و خدا
جمعه 12 آذر 1389  11:57 AM

 داستان ما و خدا

 

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

 

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.

 

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

 

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

 

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

 

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

 

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

 

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

 

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

 

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

 

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

 

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

 

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم

 

بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد

 

خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

 

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

 

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

 

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

 

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

 

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

 

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...

 

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.

    حمید.bmp

 

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها