0

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و پنجم(شيشه هاي شكسته)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و پنجم(شيشه هاي شكسته)
شنبه 2 آذر 1392  11:11 AM

يكي از روزهاي تعطيل بود. داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم. توپ به شيشه پنجره خورد و آن را شكست. بابام اوقاتش تلخ شد و فرياد زد: چند بار بايد بگويم كه اتاق جاي توپ بازي نيست!
از ترس دويدم و رفتم توي حياط، بعد هم توپم را برداشتم و آهسته رفتم توي اتاق و در جايي قايم شد.
بابام مشغول خواندن روزنامه بود. ناگهان ديد كه چند ساعت گذشته است و از من خبري نيست. خيال مي كرد كه من دارم توي حياط بازي مي كنم. رفت و همه جاي حياط را گشت، ولي مرا پيدا نكرد. فكر كرد كه من از خانه بيرون رفته ام و گم شده ام.
بابام توي خيابانها راه افتاده بود و با صداي بلند مرا صدا مي زد. ولي، در همان وقت، من باز هم داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم.
عاقبت، بابام، خسته و غصه دار، به خانه برگشت. تا به در خانه رسيد، توپ من به شيشه يك پنجره ديگر خورد. شيشه را شكست و خورد به سر بابام.
نمي دانيد چه باباي خوبي دارم! آن قدر از پيدا كردن من خوشحال شد كه نگاه هم به شيشه هاي شكسته نكرد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها