0

داستان قصر دارالاماره‏

 
mohsen_alavi
mohsen_alavi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 8348
محل سکونت : تهران

داستان قصر دارالاماره‏
شنبه 25 آبان 1392  2:04 AM

 

وقتى كه ابن زياد از نخليه لشكرگاه خود برگشت و وارد قصر دارالاماره شد سر مقدس امام (عليه السلام) را در طشتى جلو رويش‏(530) گذاشتند، از تمام ديوارهاى قصر دارالاماره خون جارى شد(531) و از يك طرف قصر، شعله آتشى زبانه كشيد و به سوى تخت ابن زياد روى آورد.(532)

ابن زياد كه اين حادثه عجيب و غريب را ديد فرار كرد و به يكى از اطاقها پناه برد، در اين هنگام كه فرار مى‏كرد آن سر نورانى با صداى بلندى كه ابن زياد و همراهانش شنيدند فرمود:

الى اين تهرب؟ فان لم تهلك فى الدنيا، فهو فى الاخره مثواك آى ابن زياد! كجا فرار ميكنى؟ اگر اين آتش در دنيا به تو نرسد در آخرت جايگاهت، در آن خواهد بود. شعله آتش خاموش نشد تا اينكه جلو آمد و همه كسانى را كه در قصر بودند(533)، ولى ابن زياد از اين حادثه‏اى كه بى مانند و بى سابقه بود، متنبه نشد و باز دستور داد براى ورود اسيران در قصر با رعام بدهند، واهل بيت را با وضعى بسيار دلخراش و دلسوز وارد قصر دارالاماره كردند.(534)

و سر مقدس امام را نزد او نهادند، و با چوب دستى كه در دست داشت مدتى با مسخره‏گى بر لب و دندانهاى جلو امام مى‏زد.(535) زيد بن ارقم به او گفت: ارفع قضييك عن هاتين الشفتين، فو الله الذى لا اله الا هو لقد رأيت رسول الله يقبل موضع قضيبك من فيه.

اى پسر زياد! چوبت را از اين لب و دندان بردار، به خدا سوگند من مكرر ديدم كه پيغبمر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر اين لبها همان جاى چوب تو را بوسه مى‏زد، هنوز سخنش تمام نشده بود كه صدايش به گريه بلند شد و به شدت ناله ميزد.

ابن زياد به او گفت: ابكى الله يا عدو الله، فو الله لو لا انك شيخ قد خرفت و ذهب عقلك، لضربت عنفك خدا چشمان تو را نخشكاند اى دشمن خدا! گريه تو براى اين است كه ما پيروز شديم؟! اگر به خاطر پيرى و سالخوردگى‏ات نبود كه عقل خود را از دست داده‏اى دستور مى‏دادم سرت را از تنت جدا مى‏كردند. زيد كه اوضاع را چنين ديد از مسجد خارج شد و اين سخنان را بر زبان ميراند: ملك عبد عبداً فاتخذهم، تلداً، انتم يا معشر العرب! العبيد بعد اليوم، قتلتم ابن فاطمه، و امرتم ابن مرجانه يقتل خياركم، ويستعبد شراركم فرضيتم بالذل شگفتا! برده‏اى مردم را برده خود قرار داده است و آنان را ملك موروثى خود مى‏داند، اى مردم عرب! كه پس از اين بنده بردگان و ذليل خواهيد شد! كشتيد فرزند فاطمه را و به سلطنت برگزيديد پسر مرجانه را تا بكشد نيكان شما را؟! و به بردگى بگيرد اشرار شما را به اين ذلت و زبونى سر فرود آوريد؟! نابود باد هر كس بخواهد تن به ذلت بدهد!

در اين هنگام ابن زياد دستور داد اهل بيت را به مجلس درآورند، و زينب دختر اميرالمؤمنين در حالى كه خود را به صورت ناشناسى درآورده بود از زنها كناره گرفت و بنشست، لكن عزت و بزرگوارى نبوت، جلا و درخشندگى امامت كه از تمام وجودش، ظاهر بود، نظر ابن زياد را به خود جلب كرد. لذا از حاضرين پرسيد: من هذه المتنكره؟ اين زن كه خود را پنهان مى‏سازد كيست؟ كسى در جوابش گفت: ابنه اميرالمؤمنين زينب العقيله اين دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام)، زينب است.

همين كه ابن زياد او را شناخت، خواست بيش از آنچه تا به حال كرده است دل زينب (عليها السلام) را بسوزاند، لذا با لحن شماتت‏آميز گفت: الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و أكذب احدوتتكم.

سپاس و شكر خدا كه شما را رسوا كرد شما را و نابودتان نمود، و دروغ و گزاف شما را بر همه روشن ساخت. حضرت زينب (عليها السلام) در جوابش فرمود:

الحمدلله الذى اكرمنا بنييه محمد، و طهرنا من الرجس تطهيراً، انما يقتضح الفاسق، و يكذب الفاجر، و هوغيرنا.

سپاس و شكر خداوندى را سزا است كه ما را به واسطه پيغمبرش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مكرم داشت و از هر رجس و آلايشى پاك و پاكيزه گردانيد، اين را بدانيد كه فقط فاسق و گناهكار رسوا مى‏شود، و فاجر دروغ مى‏گويد و ما از آنان نيستيم.

ابن زياد گفت: كيف رأيت فعل الله بأخيك؟ كار خدا را در مورد برادرت چگونه ديدى؟!

زينب (عليها السلام) فرمود: ما رأيت الا جميلاً، هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الى، مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم‏(536) فانظر لمن الفلج يومئذ ثكلتك امك يا ابن مرجانه!(537)

فرمود: جز نيكى چيزى نديدم، زيرا اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كسانى بودند كه خداوند براى علو مقام در ازل حكم شهادت را بر آنان نوشت، و آنان نيز به سوى آرامگاه ابدى خود شتافتند. ولى ديرى نخواهد پائيد كه خداوند شما و آنها را در يكجا حاضر خواهد كرد و شما را مورد محاكمه قرار خواهد داد. از هم اكنون نيك بيانديش و ببين در آنروز چه كسى حاكم و چه كسى محكوم خواهد شد؟ اى پسر مرجانه! تو گور خودت را كندى و مادرت را به عزايت نشاندى.

سخن كه به اينجا رسيد ابن زياد خشمگين شد، زيرا سخنان زينب (عليها السلام) در حضور آن جمع بى اندازه ناراحتش كرد از اينرو براى تشفى خاطر خود و تلافى كردن آن جسارت، تصميم گرفت وى را بكشد...!

عمروبن حريث كه اين تصميم را ديد به او گفت: انها مرأه و المرأه لا تؤاخذ بشى‏ء من منطقها، ولا تلام على خطل! يابن زياد! او زن است و هيچ كس زن را به خاطر گفتارش، كيفر نمى‏دهد و بر سخنان بى مورد نكوهش نمى‏نمايد.

ابن زياد نگاهى به حضرت زينب (عليها السلام) افكند و گفت: لقد شفى الله قلبى من طاغيتك الحسين و العصاه المرده من اهل بيتك خداوند دل ما را با كشتن حسين طاغى، و با قتل بزهكاران متجاوز اهل بيت تو، شفا داد...!

حضرت زينب (عليها السلام) با شنيدن اين عبارت دلش سوخت و فرمود:

لعمرى لقد قتلت كهلى، و ابررت أهلى، و قطعت فرعى، و اجتثثت اصلى، ان يشفك هذا اشتفيت.

قسم به جان خودم، تو بزرگان ما را كشتى، و پرده از حريم ما برداشتى، و شاخ و برگ ما را شكاندى؛ و اصل ما را از بيخ و بن بركندى، اگر شفاى تو در اينها است خوب شفا يافتى!!!(538)

پس از مكالمه با حضرت زينب (عليها السلام) رو به على بن الحسين (عليه السلام) كرد و گفت: ما اسمك؟ نام تو چيست؟

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: انا على بن الحسين من على بن الحسين هستم.

ابن زياد گفت: اولم يقتل الله علياً؟ مگر على بن الحسين نبود كه خدا او را كشت؟!

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: كان لى اخ اكبر منى‏(539) يسمى علياً قتله الناس من برادر ديگرى بزرگتر از خودم را داشتم كه نام او نيز على بود كه مردم او را كشتند نه خدا. ابن زياد مجدداً گفت: نه، خدا او را كشت.

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: الله يتوفى اينفس حين موتها و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله البته خدا جان هر كسى را هنگام مردن مى‏گيرد و هيچكس جز با اذن خدا نمى‏ميرد.

جوابگوئى حضرت سجاد (عليه السلام) بر ابن زياد گران تمام شد، ضمن اينكه به او گفت خيلى جسورى او را از اينجا خارج كنيد و گردن بزنيد...!

حضرت زينب (عليها السلام) از اين دستور سراسيمه و آشفته خاطر شد، دست برد امام سجاد را در برگرفت و به ابن زياد فرمود: حسبك يا ابن زياد من دمائنا ما سفكت و هل ابقيت منا احداً(540) غير هذا؟ فان أردت قتله فاقتلنى معه اى پسر زياد! اين همه خونى را كه از ما ريختى هنوز تو را بسنده نيست، مگر غير از على بن الحسين ديگر مردى براى ما باقى گذاشته‏اى؟ اگر مى‏خواهى او را هم بكشى اول بايد مرا بكشى...!

پس از سخنان حضرت زينب (عليها السلام)، امام سجاد (عليه السلام) به او فرمود: يابن زياد! أبا القتل نهددنى؟ أما علمت ان القتل لنا عناده، و كرامتنا الشهاده؟(541) اى پسر ابن زياد آيا مرا از قتل مى‏ترسانى؟ مگر هنوز ندانسته‏اى كه قتل در راه خدا عادت ما، و كرامت و بزرگوارى ما در شهادت ما است؟!

پس از شنيدن اين سخنان، ابن زياد گفت: او را به زينب ببخشيد، شگفتا از اين خويشاوندى!! او دوست دارد با پسر برادرش كشته شود!!(542)

در اين هنگام رباب همسر امام (عليه السلام) سر مقدس امام حسين را برداشت در دامن خود گذاشت و مى‏بوسيد و اين شعر را ميخواند:

 

 

 

 

يا واحسيناً فلا نسيت حسينا   أقصدته أسنه الأعدأ
غادره بكربلاء صريعاً   لا سقى الله جانبى كربلاء (543)

چون براى ابن زياد جوش و خروش مردم و داد و فرياد اهل مجلس روشن شد به ويژه با توجه به سخنان حضرت زينب در آن جلسه، از ترس اينكه مبادا مردم تظاهراتى كنند به مأمورين مربوطه دستور داد اسيران را در خانه‏اى كه كنار مسجد اعظم‏(544) بود زندانى نمايندم دربان ابن زياد مى‏گويد: وقتى كه ابن زياد دستور داد اسرا را زندانى كنند من با آنان بودم مردان و زنان را كه اجتماع كرده و گريه مى‏كردند و سيلى به صورت خود مى‏زدند.(545)

حضرت زينب (عليها السلام) فرمود: لا يدخل علينا الا مملوكه او ام ولد، فانهن سبين كما سبينا هيچ كس جز كنيزان و مماليك نبايد به ديدن ما بيانيد، زيرا ايشان را نيز به اسارت كشيده‏اند و ما نيز اسير هستيم.(546) منظور حضور زينب اين بوده است كه درد و رنج اسيرى را جز اسير، درك نمى‏كند، و زبان به شماتت و نكوهش نمى‏گشايد. البته اين مطلبى است كه قابل انكار نيست.

در تاريخ آمده است: وقتى كه جساس بن مره شوهر خواهر خويش كليب بن ربيعه را كشت و زنان قبيله به سوگند او نشستند به خواهر جساس گفتند: تو به احترام كليب ماتم مگير زيرا عزادارى تو موجب شماتت و ننگ ما خواهد بود زيرا تو خواهر قاتل ما هستى چگونه مى‏خواهى با ما عزادارى كنى؟! وى با شنيدن اين سخن دامن خود را برگرفت و با تبختر صحنه را ترك كرد، چون بيرون رفت خواهر كليب گفت: نه وجود متجاوز و نه شماتت مردم!(547)

ابن زياد مجدداً اهل بيت را از زندان خواست. همين كه وارد قصر شدند ديدند سر مقدس ابى عبدالله (عليه السلام) را جلو او گذاشته‏اند و نور از اطراف آن به آسمان بالا مى‏رود، رباب همسر امام كه اين حالت را مشاهده كرد نتوانست تحمل كند، بى اختيار خود را روى سر مقدس انداخت، و مى‏بوسيد و مى‏گفت: أن الذى كان نوراً يستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفون. سبط النبى جزاك الله صالحه عنا و جنبت خسران الموازين من لليتامى و للسائلين و من يغنى؟ و من يؤوى اليه كل مسكين و الله لا تبغى صراًبصهركم حتى اغيب بين الرمل و الطين

زمانى كه اهل بيت در زندان كوفه بسر مى‏بردند، سنگى در داخل زندان افتاد كه نامه‏اى به آن بسته شده بود، در آن نامه آمده بود در فلان روز پيكى به سوى يزيد رفته تا در مورد شما دستور بگيرد، وى چند روز در بين راه خواهد بود و در فلان روز، برمى‏گردد، اگر آنروز صداى تكبير شنيديد بدانيد كه دستور قتل شما را داده است و اگر صداى تكبير بلند نشد آن دليل آمن و امان شما خواهد بود. دو روز قبل از ورود پيك مخصوص مجدداً سنگى به داخل زندان افتاد كه اين بار علاوه بر نامه يك تيغ تيز با آن همراه بود، در اين نامه نوشته شده بود: هر گونه وصيتى و پيمانى داريد انجام دهيد كه فلان روز، پيك خواهد رسيد! روز موعود پيك رسيد ولى صداى تكبير را كسى نشنيد زيرا يزيد در نامه خود دستور داده بود كه ابن زياد اسيران را به شام بفرستد.(548)

وبلاگ شیعه 12 امامی

 

خواهد آمد مرهم زخم علی(ع) در کوچه ها

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها