پاسخ به:دلنوشته های محرم/ تاپیک با امتیاز ویژه
پنج شنبه 16 آبان 1392 9:25 AM
توی خانه نشسته بود
اما دلش هنوز داشت
گوشه هیئت سینه می زد...
مادرش کمی انطرف
برای خواهر کوچکش قصه می گفت:
"سکینه گفت: نرو عمو من آب نمیخوام"
بغضش سنگینی کرد و گلویش پر از زجه شد...
نفهمید چه شد... دوباره که به خود آمد
مادر با چشمانی پر از اشک
در حالی که هانیه کوچولو خوابیده بود
هنوز قصه می گفت:
"عباس گفت:من هیچ- مشک پاره شد 'مولا جان'"
نگاهی به مادر انداخت و هر دو ...