حکایات ملا نصرالدین
سه شنبه 9 آذر 1389 12:10 PM
درخت گردو
روزی ملا نصرالدین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن خدا...
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: ای نادان!!! نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم، عاقبتم چه بود؟!
قبر دراز
روزی ملا مصرالدین از گورستان عبور می کرد، قبر درازی را دید.
از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
خانه عزاداران
روزی ملا نصرالدین در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا نصرالدین گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا نصرالدین پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا نصرالدین گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد، باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند، نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
ملا نصرالدین در جنگ
روزی ملا نصرالدین به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود.
ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان!! سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
نردبان فروشی ملا نصرالدین
روزی ملا نصرالدین در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد.
صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان مال خودم هست، هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم!!!
لباس نو
روزی ملا نصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود، اما لباسش مناسب نبود. به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد! ملا نصرالدین خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت.
این بار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا نصرالدین هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید!! این غذاها مال شماست، اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند!!!
خانه ملا نصرالدین
روزی جنازه ای را به قبرستان می بردند، پسر ملا نصرالدین از پدرش پرسید: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا نصرالدین گفت: او را به جایی می برند که نه آب هست، نه نان هست، نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری!!!
پسر ملا نصرالدین گفت: فهمیدم!!! او را به خانه ما می برند!!!
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.