پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 10:18 PM
عطايش را به لقايش بخشيدم
يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟ ))
پارسا گفت : ((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)
مبر حاجت به نزد ترشروى |
كه از خوى بدش فرسوده گردى |
اگر گويى غم دل با كسى گوى |
كه از رويش به نقد آسوده گردى |