پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:14 PM
شهيد راه عشق
شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.
چو در چشم شاهد نيايد زرت |
زر و خاك يكسان نمايد برت |
او را نصيحت كردند كه : از اين خيال باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :
دوستان گو نصيحتم مكنيد |
كه مرا ديده بر ارادت او است |
جنگجويان به زور و پنجه و كتف |
دشمنان را كشند و خوبان دوست |
در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ، دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:
تو كه در بند خويشتن باشى |
عشق باز دروغ زن باشى |
گر نشايد به دوست ره بردن |
شرط يارى است در طلب مردن |
گر دست رسد كه آستينش گيرم |
ورنه بروم بر آستانش ميرم |
خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:
دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد |
وى نفس حريص را شكر مى بايد |
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت |
با دل از دست رفته اى مى گفت |
تا تو را قدر خويشتن باشد |
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ |
معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد، وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش |
مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش |
شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى |
چو آشفتى الف ب ت ندانى |
شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت كه وجود من بماند |
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!! |
عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست |
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟ |
(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)