پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:10 PM
سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف
فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او با آن ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاش زياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد و هر شرابى را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : اى فرزند! در آمد، همچون آب جارى است ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است . به عبارت ديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى در آمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى افتد.)
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن |
كه مى گويند ملاحان سرودى |
اگر باران به كوهستان نبارد |
به سالى دجله گردد، خشك رودى |
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده و باطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مى افتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و به من اعتراض كرد و گفت : آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آينده به هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است . (اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
خداوندان كام و نيكبختى |
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟ |
برو شادى كن اى يار دل افروز |
غم فردا نشايد خورد امروز |
براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگى باشم ، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
هر كه علم شد به سخا و كرم |
بند نشايد كه نهد بر درم |
نام نكويى چو برون شد بكوى |
در نتوانى ببندى بروى |
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او را ترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانه دل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى |
هرچه دانى ز نيك و پند |
زود باشد كه خيره سر بينى |
به دو پاى اوفتاده اندر بند |
دست بر دست مى زند كه دريغ |
نشنيدم حديث دانشمند |
مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آن فقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد، كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه به دنبال غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرم دگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن ، نمك بر زخمش بپاشم ، پيش خود گفتم :
حريف سفله اندر پاى مستى |
نينديشد ز روز تنگدستى |
درخت اندر بهاران برفشاند |
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند |