پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:10 PM
سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :
كوته نكنم ز دامنت دست |
ور خود بزنى به تيغ تيزم |
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست |
هم در تو گريزم ، آر گريزم |
او را سرزنش كردم و گفتم : چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟ او مدتى انديشيد و سپس گفت :
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند |
قوت بازوى تقوا را محل |
پاكدامن چون زيد بيچاره اى |
اوفتاده تا گريبان در وحل |