0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  5:10 PM

سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :

كوته نكنم ز دامنت دست

 

ور خود بزنى به تيغ تيزم

 

بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست

 

هم در تو گريزم ، آر گريزم

او را سرزنش كردم و گفتم : چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟ او مدتى انديشيد و سپس ‍ گفت :

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

 

قوت بازوى تقوا را محل

 

پاكدامن چون زيد بيچاره اى

 

اوفتاده تا گريبان در وحل

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها