0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  5:01 PM

رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود


سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش ديده مى شود:

بالاى سرش ز هوشمندى

 

مى تافت ستاره بلندى

اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال
مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنايان و اطرافيان ، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است ، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟
سرهنگ زاده گفت : زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:

توانم آن كه نيازارم اندرون كسى

 

حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است

 

بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است

 

كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

 

شوربختان به آرزو خواهند

 

مقبلان را زوال نعمت و جاه

 

گر نبيند به روز شب پره چشم

 

چشمه آفتاب را چه گناه ؟

 

راست خواهى هزار چشم چنان

 

كور، بهتر كه آفتاب سياه

بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت ، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها