0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  5:35 AM

ترس از شرمسارى

جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت :اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو.
جوان در پاسخ گفت :از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم

نشنيدى كه صوفيى مى كوفت

 

زير نعلين خويش ميخى چند؟

 

آستينش گرفت سرهنگى

 

كه بيا نعل بر ستورم بند

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها