پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:35 AM
ترس از شرمسارى
جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت :اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو.
جوان در پاسخ گفت :از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم
نشنيدى كه صوفيى مى كوفت |
زير نعلين خويش ميخى چند؟ |
آستينش گرفت سرهنگى |
كه بيا نعل بر ستورم بند |