پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:33 AM
پند لقمان حكيم |
كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان |
چه غم دارد از گريه كاروان |
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه بخورد |
نتوان برد از او به صيقل زنگ |
به سيه دل چه سود خواندن وعظ |
نرود ميخ آهنين بر سنگ |
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب |
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند |
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى |
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند |