پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:31 AM
پهلوان تن و ناتوان جان
به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار |
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى |
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن |
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى |
اگر خود بر كند پيشانى پيل |
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست |
بنى آدم سرشت از خاك دارد |
اگر خالى نباشد، آدمى نيست |