پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:31 AM
پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى
جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟
گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيرون نمودم .
چون پير شدى ز كودكى دست بدار |
بازى و ظرافت به جوانان بگذار |
طرب نوجوان ز پير مجوى |
كه دگر نايد آب رفته به جوى |
زرع را چون رسيد وقت درو |
نخراميد چنانكه سبزه نو |
دور جوانى بشد از دست من |
آه و دريغ آن ز من دلفروز |
قوت سر چشمه شيرى گذشت |
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز |
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود |
گفتم : اى مامك ديرينه روز |
موى به تلبيس سيه كرده ، گير |
راست نخواهد شد اين پشت كوز |