پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:26 AM
پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست و در حال گريه گفت :مگر خردسالى خود را فراموش كردى كه درشتى مى كنى ؟
چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش |
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن |
گر از خرديت ياد آمدى |
كه بيچاره بودى در آغوش من |
نكردى در اين روز بر من جفا |
كه تو شير مردى و من پيرزن |