0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  5:26 AM

پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست و در حال گريه گفت :مگر خردسالى خود را فراموش ‍ كردى كه درشتى مى كنى ؟

چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش

 

چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن

 

گر از خرديت ياد آمدى

 

كه بيچاره بودى در آغوش من

 

نكردى در اين روز بر من جفا

 

كه تو شير مردى و من پيرزن

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها