0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  5:25 AM


پارساى با عزت
شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :

به نان قناعت كنيم و جامه دلق

 

كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق

شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت :
((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))

همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر

 

كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت

 

حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است

 

رفتن به پايمردى همسايه در بهشت

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها