پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:22 AM
بيچارگى مسافر بى توشه
در بيابان وسيع و پهناورى ، مسافرى راه را گم كرد، نيرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در هميانش بود و آن هميان را به كمر بسته بود، بسيار تلاش كرد تا راه پيدا كند، ولى به جايى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاكت رسيد.
در اين هنگام گروهى مسافر به آنجا رسيدند و جنازه او را ديدند كه چند درهم پول در برابرش ريخته شده است ، و بر روى خاك چنين نوشته شده بود.
گر همه زر جعفرى دارد |
مرد بى توشه برنگيرد كام |
در بيابان فقير سوخته را |
شلغم پخته به كه نقره خام |