پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 5:02 AM
با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد
شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت :شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد
چون آيد ز پى دشمن جان ستان |
ببندد اجل پاى اسب دوان |
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد |
كمان كيانى نشايد كشيد |