0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  4:55 AM

افسوس شاه از عمر بر باد رفته

يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت :
((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))

بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز

 

كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد

 

اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك

 

اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد

 

كوس رحلت بكوفت دست اجل

 

اى دو چشم ! وداع سر بكنيد

 

اى كف دست و ساعد و بازو

 

همه توديع يكديگر بكنيد

 

بر من اوفتاده دشمن كام

 

آخر اى دوستان حذر بكنيد

 

روزگارم بشد به نادانى

 

من نكردم شما حذر بكنيد

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها