پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 4:55 AM
افسوس شاه از عمر بر باد رفته |
يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز |
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد |
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك |
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد |
كوس رحلت بكوفت دست اجل |
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد |
اى كف دست و ساعد و بازو |
همه توديع يكديگر بكنيد |
بر من اوفتاده دشمن كام |
آخر اى دوستان حذر بكنيد |
روزگارم بشد به نادانى |
من نكردم شما حذر بكنيد |