پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 4:53 AM
استقبال از يار عزيز
به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:
سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى |
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ |
او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش نمودى ؟ گفتم بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.
چون گرانى به پيش شمع آيد |
خيزش اندر ميان جمع بكش |
ور شكر خنده اى است شيرين لب |
آستينش بگير و شمع بكش |