0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  4:53 AM

استقبال از يار عزيز
به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:

سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى

 

شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟

او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش ‍ نمودى ؟ گفتم بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.

چون گرانى به پيش شمع آيد

 

خيزش اندر ميان جمع بكش

 

ور شكر خنده اى است شيرين لب

 

آستينش بگير و شمع بكش

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها