پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 4:53 AM
اسب لاغر ميان به كار آيد |
پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقير مى كرد.
آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو كرد و گفت :
اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:
آن شنيدى كه لاغرى دانا |
گفت بار به ابلهى فربه |
اسب تازى وگر ضعيف بود |
همچنان از طويله خر به |
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.
تا مرد سخن نگفته باشد |
عيب و هنرش نهفته باشد |
هر پيسه گمان مبر نهالى |
شايد كه پلنگ خفته باشد |
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود، كه با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود |
تا درشتى هنر نپندارى |
اسب لاغر ميان ، به كار آيد |
روز ميدان نه گاو پروارى |
افراد سپاه دشمن بسيار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندك بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد كوتاه خطاب ته آنان نعره زد كه : ((آهاى مردان ! بكوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.))
همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله كردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شكست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسيد و او را از نزديكان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به بخورانند و او را بكشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد، پسر قد كوتاه با هوشيارى مخصوصى كه داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : ((محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.))
كس نيابد به زير سايه بوم |
ور هماى از جهان شود معدوم |
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه كرد و هر كدام از آنها را به يكى از گوشه هاى كشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مركز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.))
نيم نانى گر خورد مرد خدا |
بذل درويشان كند نيمى دگر |
ملك اقلمى بگيرد پادشاه |
همچنان در بند اقليمى دگر |