0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  4:48 AM

اثر سخن بر دل پندپذير و آماده

در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)

دوست نزديكتر از من به من است

 

وين عجبتر كه من از وى دورم

 

چه كنم با كه توان گفت كه دوست

 

در كنار من و من مهجورم

من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!))

فهم سخن چون نكند مستمع

 

قوت طبع از متكلم مجوى

 

فسحت ميدان ارادت بيار

 

تا بزند مرد سخنگوى گوى

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها