پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 4:44 AM
آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله
در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت :در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است
گفت :پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:
دمى چند گفتم بر آرم به كام |
دريغا كه بگرفت راه نفس |
دريغا كه بر خوان الوان عمر |
دمى خورده بوديم و گفتند: بس |
(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى |
كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟ |
اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت |
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى |
گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت :
دست بر هم زند طبيب ظريف |
چون حرف بيند اوفتاده حريف |
خواجه در بند نقش ايوان است |
خانه از پاى بند ويران است |
پيرمردى ز نزع مى ناليد |
پيرزن صندلش همى ماليد |
چون مخبط شد اعتدال مزاج |
نه عزيمت اثر كند نه علاج |