0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389  4:44 AM

آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت :در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است
گفت :پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:

دمى چند گفتم بر آرم به كام

 

دريغا كه بگرفت راه نفس

 

دريغا كه بر خوان الوان عمر

 

دمى خورده بوديم و گفتند: بس

(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .

نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى

 

كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟

اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟

قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

 

كه از وجود عزيزش بدر رود جانى

گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت :

دست بر هم زند طبيب ظريف

 

چون حرف بيند اوفتاده حريف

 

خواجه در بند نقش ايوان است

 

خانه از پاى بند ويران است

 

پيرمردى ز نزع مى ناليد

 

پيرزن صندلش همى ماليد

 

چون مخبط شد اعتدال مزاج

 

نه عزيمت اثر كند نه علاج

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها