وای بر من! اگر بخواهم میراثخوار شهدای گمنام شوم
دوشنبه 6 آبان 1392 9:27 AM
آنچه میخوانید، مختصری از زندگی شهید مرتضی خانجانی، فرمانده گردان کمیل بن زیاد است که چند روز پس از قطعنامه ۵۹۸ به درجه رفیع شهادت رسید.
مرتضی به سال ۱۳۴۵ در روستای حاجآباد از توابع شهرستان ملایر و در شب بیستویکم ماه مبارک رمضان دیده به جهان گشود. پدرش، مراد خانجانی که خود درجهدار ژاندارمری بود، مرتضی را برای تحصیل به مدرسه فرستاد. سالهای آخر تحصیلات متوسطهٔ مرتضی، مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران. به همین علت، او تحصیلات خود را رها کرد و به جبهه شتافت.
پدرش میگوید: «ما خیلی به او اصرار میکردیم که درسش را ادامه دهد، چون در زمان تحصیل شاگرد خوبی بود، ولی با آغاز جنگ، درس را رها کرد و به جبهه رفت. بنا به خواهش ما، ایشان قول داد که درس بخواند. درس خواندنش این گونه بود که ایشان ده، بیست روز (هنگامی که عملیاتی در جبهه نبود) مرخصی میگرفت و به خانه میآمد. در همان ایام تمام کتابهای درسی مثلاً دوم یا سوم دبیرستان را تهیه میکرد. آنها را در خانه میخواند و امتحان میداد و در کمال ناباوری با نمرههای خیلی خوبی قبول میشد. حتی در آزمون دانشگاه هم شرکت کرد و قبول شد، ولی دیگر دیر شده بود... .
سال ۱۳۶۴ مرتضی با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد. همسرش میگوید:
ما با خانوادهٔ مرتضی فامیل بودیم. از کودکی هر وقت به شهرستان میرفتیم، همهٔ وقتم در خانهٔ ایشان میگذشت و با خواهر مرتضی بسیار دوست بودم. در سال ۱۳۶۴ بنا به درخواست خود مرتضی، خانوادهاش برای خواستگاری به منزل ما آمدند و قرار ازدواج گذاشتیم. مرتضی یک شرط برای من گذاشت و آن این بود تا زمانی که جنگ ادامه دارد، او میخواهد در جبهه بماند و من هم پذیرفتم. مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد و من به خانهٔ ایشان در شهرستان رفتم.
از لحظهٔ ازدواجمان و در دو سال و چند ماهی که زندگی مشترکمان ادامه داشت، شاید بشود گفت که بیشتر از سه تا چهار ماه با هم نبودیم. همان سه، چهار ماه هم که ایشان منزل بودند، بیشتر به خاطر مجروحیت و یا شرکت در امتحانات دبیرستان بود. در سال ۱۳۶۵ خداوند به ما یک دختر داد که به خواست مرتضی نام او را فاطمه گذاشتیم».
مرتضی به دلیل هوشمندی و استعداد وافرش خیلی زود مدارج فرماندهی را پشت سر گذاشت و فرماندهٔ گردان کمیل شد. وی سرانجام یک هفته پس از قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران به تاریخ پنجم مرداد سال ۱۳۶۷ طی عملیات غدیر در منطقهٔ پاسگاه زید به شهادت رسید.
علی اصغر سراج از همرزمان شهید خانجانی میگوید:
«هیچ وقت یادم نمیرود در ستاد معراج شهدای اندیمشک بر سر پیکر شهید غلامرضا صالحی چقدر گریه کرد. آخر آنها از دوستان صمیمی بودند. برایم معلوم بود که دیگر نمیخواهد در این دنیا بماند. شب حمله، او را در آغوش کشیدم و او به من گفت: این، وداع آخر است. در مقر تاکتیکی پاسگاه زید رو به همه نیروها گفت: اینجا باید مردانه بجنگیم و دشمن را تار و مار کنیم، چون آنها را غرور گرفته. یادش بخیر! شب آخر مرتضی خیلی خوشحال بود. اسلحهٔ کلتی را به کمرش بسته بود و یک ماسک شیمیایی را هم طرف دیگرش آویزان کرده بود. با یک لباس نو و ظاهری آراسته. انگار که میخواهد به یک مهمانی مهم برود. ساعت حدود سه نیمه شب بود که با گردانش به خط زد. من در قرارگاه تاکتیکی بودم و صدایش را از پشت بیسیم میشنیدم. خیلی نگران مرتضی بودم. میدانستم که شهید میشود. تا صدای بیسیم بلند میشد، دقت میکردم که ببینم صدای مرتضی است یا نه، تا صبح صدایش را میشنیدم، ولی بعد از طلوع آفتاب دیگر صدایش نیامد. فهمیدم که شهید شده. مرتضی همین که نماز صبح را خواند و بعد از طلوع آفتاب از سنگر بیرون رفته بود تا پاتک دشمن را زیر نظر بگیرد که ناگاه گلولهٔ توپی در کنار او به زمین خورد و ترکش آن به گلو و صورت مرتضی اصابت کرد و باعث شهادتش شد».
مادرش میگوید:
«مرتضی پرچمی داشت سبز رنگ که روی آن نوشته بود «یا فاطمه الزهرا (س)». او این پرچم را در ماه محرم به دست میگرفت و جلوی دستههای عزاداری با خود حمل میکرد. بارها به ما گفته بود: هر وقت من شهید شدم، نگذارید این پرچم زمین بماند. سال ۱۳۶۷ در روز عید قربان، ما گوسفندی ذبح کرده بودیم. من در حیاط نشسته بودم که مانند یک رویای صادقه سر بریدهٔ مرتضی را جلوی چشمم دیدم. نگران شدم و با توجه به این که چند روزی بود که از ایشان خبری نداشتیم و میدانستیم در عملیات حضور دارد، از پدرش خواستم که به دنبال او برود. پدرش هم عازم جبهه شد و چند روز بعد خبر شهادت ایشان را آورد. در موقع تشییع پیکر مرتضی، من جلوی تابوت حرکت میکردم و پرچم مرتضی را در دست داشتم».
چند خطی از دست نوشتههای شهید خانجانی که پس از قبول قطعنامه نگاشته شد:
... وای بر من! اگر خوبیهای کاری را به خود نسبت دهم و شکست را بر سر دیگران فرو کوبم. وای بر من! اگر برای تبرئهٔ خویش، دیگران را تخطئه کنم. وای بر من! اگر آبروی کسی را ببرم. وای بر من! اگر بخواهم میراثخوار شهدای گمنام شوم، شهدایی که فقط به اسلام اندیشیدند و بس. وای بر من! اگر پیروزی را معیار حقیقت شناسم، که حق و حقیقت در شکست ظاهری هم پیروزی است، در عاشورا هم پیروز است و در احد هم پیروز است. وای بر من! اگر شخصیتها را از روی شهرت و آوازهشان شناسایی کنم. وای بر من! اگر در انتقامگیری از انصاف خارج شوم. وای بر من! اگر توبیخ و تنبیه کردن به مذاقم از تشویق کردن بهتر آید. وای بر من! اگر به بهانهٔ مناظره، مجادله کنم.
خدایا! دلم گرفته. تو بگو به پرندگان که برسانند ندایم را به آسمانها. بگو به ابرها برسانند نالههایم را به عرش. بگو به اجل، بیاید به سراغم و بگیرد جانم را. به او بگو که مرتضی نمیخواهد در بستر بیماری و مریضی جان دهد. پس به اجل بگو روحم را از جسمی که خونش رفته و از پیکری که قطعه قطعه شده و از پیکری که غسل و کفن نمیخواهد و تطهیر گشته بگیرد که این، آرزوی من است. بار خدایا! ترا شکر میکنم. اما، مرگ با سعادت را میطلبم. خدایا! از تو میخواهم فرج امام زمان (عج) را نزدیک گردانی. منتظرم تا چراغ هدایتت بیاید. منتظرم تا مهدی (عج) بیاید و بکوبد ظالمان را. جدا سازد از انسان قدرت کاذب را و بگیرد دست مظلومان را... .