استکان شکسته
سه شنبه 24 دی 1387 3:09 PM
استکان شکسته
فاطمه کامرانی
- به یه مغازه که رسیدیم نگه دار یه چیزی بخرم واسه خوردن .
کمی سرش را چرخاند سمت دختر جوان: «گرسنته؟ میخوای یه جا وایسم نهار بخوریم؟ »
به ساعت مچی اش نگاهی انداخت: «تازه ساعت یازدئه. مونده تا نهار »
- به مغازه ها نگاه کن . یه آش دوغه که اینجا ها دارن، شنیدم خوشمزه ست .
- آره شنیدم، اما این جا ها نیست، خیلی جلوتره... فک کنم تا اون جا هم دیگه من طاقت نیازم !
مرد لبخند زد: «باشه. اولین جایی که دیدی خبرم کن نگه دارم یه ته بندی بکن، اما برای نهار باید بریم یه جای مشتی ها !»
دختر یکوری شد و خندان گفت: «کباب کوبیده با پیاز فراوون !»
مرد یک دستش را از روی فرمان برداشت و در هوا تکان داد: «دل! جیگر! قلوه !»
دختر ادامه داد: «ماست کوزه ای، ریحون، گوجه !»
هر دو بلند بلند خندیدند. دختر نفس عمیقی کشید و صاف تکیه داد به صندلی .
مرد چشم دوخت به جاده .
- اگه خواستی نوارو عوض کن ها .
- آخه اونایی که میذارم تو خوشت نمیاد .
- اشکال نداره. نصف سلیقه من، نصف سلیقه تو .
دختر داشبورد را باز کرد و همان طور که میان نوار ها جستجو میکرد گفت: «مطمئن؟ میخوام یه دونه از اون عاشقانه های رومانتیک بذارم »
- مگه چشه؟ منم عاشقانه دوست دارم .
یک نوار را از میان انبوه نوار ها بیرون کشید. همان طور که رویش را میخواند ابرهایش را بالا برد و بالبخند گفت: «آخه وطنی نیست !»
آن وقت نوار را عوض کرد. مرد فقط لبخند زد .
خواننده که شروع به خواندن کرد، دختر انگشت هایش را در هم فرو برد و گذاشت پشت گردنش و خیره شد به کوههای مه آلود .
کمی بعد چند بار جابه جا شد . کمر بند را باز کرد. مانتو و شالش را مرتب کرد و دوباره کمر بند را بست .
- شیشه رو بکشم پایین باد اذیتت نمیکنه؟
مرد برگشت و چند لحظه بالبخند نگاهش کرد: «چرا دیگه کتابتو نمیخونی؟ »
- میخونم حالا، یه کمی سرم گیج رفت .
برگشت سمت جاده «نه اذیتم نمی کنه »
یکباره شیشه را تا ته کشید پایین. باد به شدت زد داخل ماشین و چیزی را محکم پرت کرد .
- ای وای، چی بود؟
دستپاچه شیشه را داد بالا. ابروهای مرد در هم فرورفت: «نمیدونم »
کمی چشمهایش را چرخاند: «ها! فک کنم اینی بود که به آینه آویزون بود »
دختر به زحمت خودش را در جهات مختلف خم می کرد: «کجا افتاد؟» مرد دستش را برد داخل فاصله بین صندلی و ترمز دستی: «فک کنم افتاد اینجاها »
دختر آن اطراف را به زحمت وارسی کرد: «آهان! پیداش کردم» خودش را به زور کشید سمت صندلی عقب و با دست چپ آویز را از زیر صندلی مرد بیرون کشید .
- ایناهاش !
نخ آویز را گذاشت لای انگشتانش و رو به رویش گرفت تا با دقت نگاهش کند. چیز عجیبی بود. چندین مهره مختلف با سایزها و شکلهای مختلف از جنس های سنگ و چوب با هم ترکیب شده بودند .
- ببینم این مال فریبا نیست؟
مرد بدون آنکه چشم از جاده برگیرد با صدای نامفهومی گفت: «چرا »
دختر زهر خندی زد: «تو هنوز این خنزر پنزرای اونو نگه داشتی؟ »
مرد چیزی نگفت .
لبهایش را به هم فشرد. آویز را با شدت پرت کرد روی داشبورد و گفت: «حتما هنوز دوسشم داری!؟ »
مرد باز چیزی نگفت. فقط آرام آویز را برداشت و دوباره آن را از آینه آویخت .
ابروهای دختر در هم رفته بود. دست راستش را گذاشت زیر سرش و صورتش را چرخاند سمت پنجره. دندانهایش را با شدت به هم می سایید .
مرد خیره شده بود به جاده و دستانش محکم فرمان را میفشرد .
دختر یکباره برگشت سمت مرد: «حتی بعد از اینکه با اون وضع ترکت کرد...» انگشت اشاره اش را نشانه رفت سمت مرد. صدایش را بالا برد و بریده بریده، اما کشدار گفت: «تو... هنوزم ... دوستش داری؟ »
دختر با دیدن حرکت روی گردن بلند و پوشیده از ریشهای خاکستری مرد فهمید که با چه سختی ای آب دهانش را فرو داد: «بحث دوست داشتن نیست. بالاخره بیست و پنج سال باهاش زندگی کردم »
دختر دستهایش را در هوا تکان داد و تقریبا فریاد زد: «زندگی؟ تو به اون جهنم میگفتی زندگی؟ حتما فریبا هم شاهزاده قصر بود، نه؟ »
دختر کمی خودش را جابه جا کرد: «اُ! اُ! اُ! نه! شاهزاده قصر نه! شاهزاده اسیر توی چنگالای دیو وحشی!» یک ابرویش را داد بالا: «خودش که این نظرو داشت، غیر از اینه؟ »
انگشت اشاره اش را برد نزدیک صورت مرد و گفت: «و اون دیو وحشی تو بودی !»
مرد به آرامی دست دختر را پایین برد و گفت: «اون تو زندگیش با من خیلی سختی کشید، فقط همین »
چشمهای دختر تا حد ممکن گشاد شد: «سختی؟» دختر از شدت خنده عصبی سرش را عقب برد: « ها ها ها! تنها کسی که تو اون زندگی سختی نکشید اون بود! تو! باید روزی سه شیفت کار میکردی تا از النگو هایی که خانوم از اینجا (دست چپش را کوبید روی مچ دست راستش) تا اینجا (کوبید روی آرنجش) دستش میکرد یه دونه هم کم نشه !
« من (دستش را کوبید روی قفسه سینه اش) باید از مدرسه غیر انتفاعی می اومدم بیرون و میرفتم مدرسه دولتی تا سرکار خانم بتونه با شهریه من هر شش ماه، یه دست مبل برای دوره هایی که با اون انترای شکل خودش میذاشت، عوض کنه »
مرد با خس خس نفس میکشید: «اون میخواست تو مثل بچه های معمولی بار بیای... که ... که یه وقت فکر نکنی نسبت به بچه های معمولی برتری داری »
- آره! آره! منم باور کردم! توی همه ی این سالا هر گهی دلش خواست خورد، تو هم مثل یه سگ دست آموز فقط دم تکون دادی .
مرد هنوز هم مسخ شده به جاده نگاه میکرد: «تو داری توهین میکنی. هم به من هم به مادرت »
- آره توهین میکنم! توهین میکنم به جفتتون که همه زندگی منو به گه گشیدین. اون از بچه گیم که روزی صدبار بهم سرکوفت میزد هرگز منو نمیخواسته و هر چقدر سعی کرده بندازتم مثل یه کنه چسبیدم بهش! اینم از بزرگیم... فکر نکن تقصیر تو هم کمتر از اون بوده ها! فک نکن اگه نشستم اینجا و دارم بهت لبخند میزنم یادم رفته که گناه بیوه شدنم گردن توئه !
- این دوتا موضوعو با هم قاطی نکن. در مورد طلاقت خودت بچه گی کردی
- بچگی کردم؟ اون پسره لندهور پسر شریک تو بود! هردومون خوب میدونیم که چرا نشستی زیر پای من که زن اون بشم
- تو فقط دنبال یه مقصر میگردی. بابای سامان یکی از بانفوذ ترین سهامدارای شرکت بود. همه جوره هم پسرشو حمایت میکرد. سامان هیچی برات کم نذاشت. کم برات هدیه های گرون قیمت خرید؟ هر روز سینما، تئاتر، مهمونی های بزرگ، رستورانای آنچنانی. خوب بود اول زندگی ت با یکی مث من ازدواج کنی که مجبور باشه از صفر شروع کنه؟ او ن هرچی تو میخواستی داشت .
- اینا که گفتی خواسته های من بود یا فریبا؟
- چه فرق میکنه؟ مگه یه زن تو زندگی ش چی میخواد؟
- حتما یه سگ دست آموز و یه ماشین چاپ پول؟ اون سامان عزیز تو جز عیاشی هیچ کار دیگه ای بلد نبود. نه تحصیلات درست و حسابی داشت. نه شعور کافی !
- اما فریبا همیشه برام تعریف میکرد که چقد دوست داره و هر روز برا ت هدیه های گرون قیمت میاره
- آره! از نظر سامان قلب زنا یه کالا بو دکه میشد خیلی راحت باسرویس طلا و ساعت لونژین و کفش لویی ویتون خرید و فروشش کرد
- ولی فریبا میگفت ...
- بعله! در کم ترین حالت نشون دادن هدیه های چند صد هزار تومنی من به شمسی و بدری و کوفت و زهرمار خوب ارضاش میکرد
مرد که سرعت ماشین را کم کرده بود، از جاده خارج شد و ماشین را متوقف کرد. خیلی وقت بود که به راسته ی پر از مغازه و رستوران رسیده بودند .
- ساعت بیست دقیقه به دوازدئه . بیا نهارمونو انیجا بخوریم و .... یه ذره هم استراحت کنیم
ترمز دستی را کشید «تو هم یه ذره آروم بشی »
دختر خودش را روی پشتی صندلی رها کرد .
_ نگا کن. به نظر میاد جای خوبی باشه، نه؟
چرخید سمت دختر. چشمهایش را بسته بود .
_ میریم رو یکی از تختاش میشینیم... نزدیک اون حوضچه
چشمهای دختر خیس شده بود .
_ هر چی دلت خواست سفارش بده .
چشمهایش را باز کرد. چند بار بینی اش را بالا کشید. با یک دست کمر بند را باز کرد و با دست دیگر یک دستمال از جعبه روی داشبورد بیرون کشید. با گفتن «خیله خب، بریم» در را باز کرد و پیاده شد .
چند دقیقه بعد مرد هم پیاده شد و با هم به سمت رستوران رفتند .
یکی از تخت ها را به سلیقه ی دختر انتخاب کردند و نشستند .
پیش خدمت که منو را آورد، مرد گرفت و داد به دختر و دختر همه سفارش را به پیش خدمت دیکته کرد .
وقتی رفت، مرد چند ثانیه ای اطراف را نگاه کرد و گفت: «خوبه که اینجا انقدر خلوته. نه؟ آدم بیشتر احساس آرامش میکنه »
دختر سرتکان داد «اوهوم »
مرد کمی مکث کرد و گفت: «یه شیر آب اونجا هست، میخوای بری دستاتو بشوری؟ »
دختر سرش را به سمتی که مرد نگاه میکرد چرخانه، اما گفت: »نه، حوصله ندارم »
آنوقت تا آوردن غذا ها هر دو خیره شدند به تک فواره ی بی جان حوضچه .
پیش خدمت غذا ها را روی تخت چید و خواست برود که مرد گفت: «بی زحمت یه بیست دقیقه دیگه دو تا فنجون چای هم برامون بیار» سری تکان داد و رفت .
دختر با بی میلی شروع به خوردن کرده بود که مرد شمرده شمرده گفت: « تو خیلی خودتو اذیت میکنی. همه این حرفات واسه اینه که همیشه فکر میکردی مادری ازت متنفره در حالی که اینطور نبود، اون دوست داشت، مثل هر مادر دیگه ای »
دختر پوزخند زد: «هه! اون اصلا بویی از دوست داشتن نبرده بود. همیشه از من متنفر بود، همیشه ...»
_ داری اشتباه میکنی
دختر براق شد سمت مرد «اشتباه نمیکنم بابا! اون هرگز منو دوست نداشت و دلیلش هم این بود که ...» لحظه ای مکث کرد. چشمهایش را بر هم فشرد و بعد مصمم گفت: «...دختر تو بودم! اون همیشه از تو متنفر بود... همیشه! و تو هم اینو خوب میدونستی »
مرد سرش را بالا نیاورد «نه، این طور نبوده. اگه یه مقدار نسبت به من وتو کم توجه بود بخاطر روحیه ی متفاوتش بود. اون یه هنرمند بود. نیازهای متفاوتی داشت ...»
_ هه! هنرمند؟ حتما منظورت از هنر همون تابلوهاییه که تو زیر زمین میساخت! تاکید میکنم، نمی کشید، بلکه میساخت .
با تمسخر ادامه داد: «قوطی رنگو میریخت رو بوم، یه ذره هم اسپری میپاشید روش، اون وقت یه لاستیک از روش رد میکرد، چند بار هم با کفش از روش رد میشد، بعد اسمشو میذاشت اثر بزرگ هنری !!»
مرد روی کبابش سماغ پاشید: «من و تو هنر اونو درک نمیکردیم. همین عذابش میداد. برای همین مجبور میشد تا دوستاشو دعوت کنه که تشویقش کنن و شاد بشه »
تو دوست داری از اون یه قدیسه بسازی! یه قدیسه ی بی گناه و دوست داشتنی
انگار کلمه را برای خودش مزه مزه میکند « یه قدیسه...» نفس عمیقی کشید «اون زن خوبی بود، این تویی که خیلی بد بینی »
- هاها ها! لابد تو هم واقع بینی، نه؟ تو ... تو همیشه خودتو گول زدی. در باره سامان هم میخواستی منو گول بزنی. اون همه تعریف و تمجید های الکی، وصفت یه زندگی رویایی با پرنس قصه ها
اون واقعا پسر خوبی بود. حتی فریبا هم با همه سخت پسندی ش عاشق اون شده بود. اما تو بخاطر خود خواهیا و بد بینی هات از اون یه هیولا ساختی .
دختر یکهو لقمه ای را که در دست داشت با شدت پرت کرد و گفت: «اون یه هیولا بود !»
پیش خدمت سینی چای را آورد و رفت .
مرد سرش را بالا آورد:«سامان همه ایده آلهای یه زندگی رو داشت، اما تو لیاقت همچین زندگی ای رو نداشتی؛ هم منو بی آبرو کردی، هم خودتو بدبخت کردی .»
تو هیچی در باره ی اون نمیدونستی! هیچی! چشماتو بسته بودی و داشتی منو هل میدادی تو لجنزار اون .
خب میگفتی تا بدونم! به خاطر خود خواهی تو من داشتم همه چیزمو تو اون شرکت از دست میدادم .
دختر آشکارا میلرزید. دستهایش سفید شده بود و یخ کرده بود. دست برد و یکی از استکانهای کمر باریک داغ چای را برداشت .
- خب بگو دیگه ! اون چیزا چی بود که تو میدونستی و من نمیدونستم؟
دختر استکان را برد نزدیک بینی اش تا در بخار داغ آن تنفس کند .
مرد سرش را انداخت پایین: «تو کمر منو شکستی اون روز که سر ظهر هراسون اومدم خونه رو یادته؟ می دونی تو شرکت چه اتفاقی افتاده بود؟ سامان آشفته اومد و یه راست رفت تو اتاق باباش. بلند بلند حرف میزد. اسم تو رو که شنیدم رفتم پشت در اتاقش. اون از تو حرف میزد. با اون همکلاسی پسرت که قبل از سامان قرار بود باهاش نامزد شی. اومده بود دانشگاه دنبالت که ببرت بیرون. اما شما دو تا رو دیده بود که ... با هم رفتین پشت دانشکده ...»
دختر روی دو زانویش بلند شد و فریاد کشید: «تو خیلی احمقی بابا!» مرد آزرده و با حسرت سرش را بالا آورد. در چشمهایش اشک جمع شده بود .
ناخنهای دختر از شدت فشاری که به بدنه استکان می آورد سفید شده بود: «تو منو به اون هرزه ی کثافت فروختی!» صدای دختر از فرط خشم دو رگه شده بود و چشمهایش خون افتاده بود. در حالیکه نفس نفس میزد گفت: «اون روز کسی که اون یکی رو غافلگیر کرد... من بودم... نه سامان! ... اون روز... من ... بی خبر رفتم خونه ی سامان تا تکلیفمو باهاش روشن کنم... خونه ی سامان، بابا... همون خونه ای که هر ساعت سرکوفتشو بهم میزدی که مال خودشه... مال خود خودش... خیلی سعی کرد از پشت آیفن ردم کنه... اما من رفتم تو... رفتم تو، بابا... روی اون میز... توی هال... یه بطری مشروب بود... با دو تا لیوان... میشنوی بابا؟» صدایش را بالاتر برد: «با دو تا لیوان »
وقتی رفت تو آشپزخونه تا برام چای بیاره... من هجوم بردم سمت اتاق خوابش... توی اتاق... یه زن بود با بالا تنه ی لخت! ... یه زن! با بالاتنه ی لخت !
صدای ترک خوردن استکان را میان دستهایش شنید .
صدایش را تا حد ممکن پایین آورد. چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «و اون زن مطمئنا یه قدیسه نبود !»
استکان متلاشی شد و تکه های خون آلودش روی تخت پخش شد .
دختر دوید سمت شیر آب .