پاسخ به: ----o-( ذوالکفــــــل " امید به رحمت خدا ")-o---
شنبه 27 مهر 1392 8:58 PM
ابراهیم علیه السلام از نماز او تعجب کرد، نشست و انتظار کشید تا نماز او تمام شود، ولى او نماز را رها نمىکرد، چون بسیار به طول انجامید ابراهیم علیه السلام او را با دست تکان داد و فرمود: با تو کارى دارم نمازت را تمام کن. عابد دست از نماز کشید و کنار ابراهیم علیه السلام نشست.
ابراهیم علیه السلام از او پرسید براى چه کسى نماز مىخوانى؟گفت: براى خدا. پرسید:خدا کیست؟گفت: آن کس که من و تو را خلق کرده است.فرمود: طریق تو مرا خوش آمد، دوست دارم براى خدا با تو برادرى کنم، خانهات کجاست که هر گاه خواستم تو را ملاقات کنم به دیدنت بیاییم ؟عابد گفت: خانه من جایى است که تو را به آنجا راه نیست .
ابراهیم علیه السلام فرمود: یعنى کجاست؟ گفت: وسط دریا. پرسید: پس تو چگونه مىروى؟ گفت: من از روى آب مىروم .
ابراهیم علیه السلام فرمود: شاید آن کس که آب را براى تو مسخر کرده است، براى من نیز چنین کند، برخیز تا برویم و امشب را با هم باشیم .
آن دو حرکت کردند، وقتى به دریا رسیدند، مرد عابد بسم الله گفت و بر روى آب حرکت کرد، حضرت ابراهیم علیه السلام نیز بسم الله گفت و به دنبالش رفت .
آن مرد از این کار ابراهیم علیه السلام خیلى تعجب کرد. وقتى به خانه آن مرد رسیدند، ابراهیم علیه السلام از او پرسید: خرج و مخارج زندگىات را از کجا تامین مىکنى؟ گفت: از میوه این درخت، آن را جمع مىکنم و در تمام سال با آن معاش مىکنم. ابراهیم علیه السلام از او پرسید: کدام روز از همه روزها بزرگتر است؟ گفت: روزى که خدا خلایق را بر اعمالشان جزا مىدهد.
ابراهیم علیه السلام فرمود: بیا دست به دعا برداریم، یا تو دعا کن من آمین مىگویم و یا من دعا مىکنم تو آمین بگو.عابد گفت: براى چه دعا کنیم؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: دعا کنیم که خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد، دعا کنیم که خدا مؤمنان گناهکار را مورد آمرزش قرار دهد. عابد گفت: نه، من دعا نمىکنم .پرسید: چرا؟ گفت: براى این که سه سال است حاجتى دارم هر روز دعا مىکنم ولى هنوز دعایم مستجاب نشده است و تا آن برآورده نشود شرم مىکنم که از خداوند چیز دیگرى بخواهم .
ابراهیم علیه السلام فرمود: خداوند متعال هرگاه بندهاش را دوست داشته باشد، دعایش را به درجه اجابت نمىرساند تا او بیشتر مناجات و اظهار نیاز کند، اما وقتى بندهاى را دشمن دارد، یا زود دعایش را مستجاب مىکند و یا ناامیدش مىکند که دیگر دعا نکند و بیشتر از آن با خدا صحبت نکند.
آنگاه ابراهیم علیه السلام از او پرسید: حالا بگو ببینم چه چیزى از خدا خواستهاى که او براى تو برآورده نکرده است؟
مرد عابد گفت: روزى در همان جاى نمازم مشغول نماز بودم که ناگاه کودکى را در نهایت زیبایى و جمال، با سیمایى نورانى، موهایى بلند و مرتب دیدم که چند گوسفند چاق و فربه و چند گاو که گویى بر بدن آنها روغن مالیده بودند، مىچرانید. من از آنچه دیده بودم بسیار خوشم آمد. گفتم: اى کودک زیبا، این گاو و گوسفندها مال کیست؟ گفت: مال خودم است . گفتم: تو کیستى؟ گفت: من پسر ابراهیم خلیل خدا هستم . من در همان موقع دست به دعا بلند کردم و از خدا خواستم که خلیلش را نشان من دهد. (ولى سه سال است که هنوز خبرى نیست .) ابراهیم علیه السلام فرمود: منم ابراهیم، خلیل خدا و آن کودک که مىگویى پسر من است .عابد گفت: الحمدلله رب العالمین که دعاى مرا مستجاب کرد. و آنگاه دست در گردن ابراهیم علیه السلام انداخت و دو طرف صورت او را بوسید و گفت: حالا بیا و تو دعا کن تا من آمین بر دعاى تو بگویم .
ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و گفت: خداوندا گناهان مؤمنین و مؤمنات را تا روز قیامت ببخش و از آنها راضى باش.و عابد آمین گفت.