مثل اين پيرزن
پنج شنبه 25 مهر 1392 1:57 PM
رفته بود زیارت امام رضا (علیه السلام) کلی گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود به آقا گفته بود :این همه درس خواندیم آمدیم طلبگی تا نوکری شما را بکنیم اینکه نمیشود عمری نوکری اربابمان را بکنیم ولی او را نبینیم.
از حرم که باز میگشت به دلش افتاد چهل جمعه درچهل مسجد مشهد ختم زیارت عاشورا کند؛
چهل جمعه شوخی که نبود هر شب جمعه که میرسید بیقرارییش بیشتر میشد با خود میگفت کی میشود تا جمعه چهلم فرا برسد؛ هفتهها گذشت تا هفته چهلم رسید دل توی دلش نبود هیجان تمام وجودش را گرفته بود قدمهایش را بلند تر برداشت نفسهایش به شماره افتاد وارد حیاط مسجد شد کنار حوض مسجد نشت تا نفسی تازه کند دستانش را در آب فروبرد سردی آب دستانش را نوازش می دادماهی های قرمز حوض از لای انگشتانش عبور می کردند انگار به دستانش بوسه می زدند وضو یش را که گرفت وارد شبستان مسجد شد نور سبزیاز چراغ بالای محراب برروی کاشی های فیروزه ایی جلوه ایی زیبا به مسجد داده بود . گوشهای از مسجد نشست؛ زیر یکی از پنجرهها که نور چراغ برق از پنجرههایش نمایان بود. کتاب دعای کوچکش را باز کرد همان کتاب دعایی که پدرش به خط زیبای خودش نوشته بود .صفحه ی زیارت عاشورا را باز کرد؛ السلام اول را که گفت بغضش ترکید،درد و دلش گل کرد آقا تو اجازه بده، حسین جان مولا جان تو شفاعت کن تا فرزندت مهدی را ببینم. جملات آرام آرام از جلوی چشمانش میگذشت ،محانسش خیس اشک شده بود؛ قطرات اشک آرام آرام از روی گونههایش به روی زمین میافتاد. به صد سلام آخر زیارت عاشورا رسید،احساس کرد که این سلام های آخر را آهستهتر بخواند؛ دل توی دلش نبود با خود می گفت :ای کاش به جای صد سلام هزارتا سلام در زیارت عاشورا بود به سلام آخر که رسید احساس میکرد که لیاقت ندارد ناامید شده بود به سجده افتاد اللهم لک الحمد، الحمد الشاکرین لک خدایا برای توست حمد و ستایش. دلش نمیخواست از سجده سر بردارد اصلا رویش نمیشد با خود می گفت ای کاش در این سجده میمردم؛ خدا یا میشود جان مرا بگیری . خستگی چهل هفته به یک باره بر تنش سنگینی می کرد ؛ سر از سجده برداشت تا نماز زیارت بخواند تا خواست الله اکبررا بگوید نگاهش به سمت کوچه افتاد به ناگاه نور سفیدی از خانهای نمایان شد. با عجله خود را به جلوی پنجره رساند، خدایا این چه نوری است به دلش افتاده بود که نکند این همان نور مرادش باشد. دوان دوان خود را به آن خانه رساند. آنقدر عجله داشت که نفهمید اصلا کفشهایش را نپوشیده است به در خانه که رسید در باز شد وارد خانه شد خانهای گلی و سادهای بود اتاقها را یکی پس از دیگری طی کرد؛ به یکباره دلش فرو ریخت چشمش را به چشم امامش گره زد از شوق نزدیک بود جانش به در آید.به خود که آمد جسدی را دید که رویش را پارچه سفیدی پوشانده بودند به یکباره فضا سکوت بود و سکوت، آقا نگاهی به سید باقر انداخت و فرمود :چله نشینی نمیخواهد مثل این پیر زن باش خودمان به دیدنت میآییم خواست بپرسد که این پیرزن چه کرده است ؛ به منی که سالهاست قال الصادق و قال الباقر گفتهام، برتری یافته است؛ این جملات را در ذهنش مرور میکرد که دوباره آقا رو کرد به سید و گفت: این زن به خاطر حفظ حجاب و عفافش هفت سال از خانه بیرون نیامده است سید ناگهان به فکر فرو رفت و در ذهنش رضا خان را لعنت کرد؛ همینکه به خود آمد دیگر آقا را ندید.
این داستان اقتباس از زندگی آیةالله سید محمد باقر سیستانی است.
التماس دعا