پاسخ به: ----o-( ذوالکفــــــل " پرهیز از قضاوت عجولانه ")-o--- امتیاز ویژه
یک شنبه 21 مهر 1392 11:54 PM
یک داستان ....
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ ها؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت: خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاد... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... آنوقت... آنوقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرد که من دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم... آنوقت قول می دهم مشقهامو... معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
واسه كسي خاك گلدون باش،
كه اگه به آسمون رسيد،
بدونه ريشهاش كجاست ...