با شما هستم من، ای ... شما
چشمههایی که ازین راهگذر میگذرید
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سکوت
به زمین و به زمان مینگرید
او درین دشت بزرگ
چشمهٔ کوچک بی نامی بود
کز نهانخانه ی تاریک زمین
در سحرگاه شبی سرد و سیاه
به جهان چشم گشود
با کسی راز نگفت
در مسیرش نه گیاهی، نه گلی، هیچ نرست
رهروی هم به کنارش ننشست
کفتری نیز در او بال نشست
من ندیم شب و روزش بودم
صبح یک روز که برخاستم از خواب، ندیدم او را
به کجا رفته، نمیدانم، دیری ست که نیست
از شما پرسم من، ای ... شما
رهروان هیچ نیاسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خویش پرستانه
گرم سیر و سفر و زمزمهشان بودند
با شما هستم من، ای ... شما
سبزههای تر، چون طوطی شاد
بوتههای گل، چون طاووس مست
که بر این دامنهتان دستی کشت
نقشتان شیرین بست
چو بهشتی به زمین، یا چو زمینی به بهشت
او بر آن تپهٔ دور
پای آن کوه کمر بسته ز ابر
دم آن غار غریب
بوتهٔ وحشی تنهایی بود
کز شبستان غم آلود زمین
در غروبی خونین
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذری کرد سلام
نه نسیمی به سویش برد پیام
نه بر او ابری یک قطره فشاند
نه بر او مرغی یک نغمه سرود
من ندیم شب و روزش بودم
صبح یک روز نبود او، به کجا رفته، ندانم به کجا
از شما پرسم من، ای شما
طاووسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگی بی غم و بیگانه
طوطیان سر خوش و مستانه
سر به نزدیک هم آوردند
با شما هستم من، ای شما
اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
شب کهاید، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشهٔ رنجور زمین دوختهاید
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
سکههایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حیله بازانه نگه داشته، اندوختهاید
او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوری بود
کز پس پستوی تاریک سپهر
در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
با دلی ملتهب از شعلهٔ مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابی یک ماهی پیر
هشت بر پولکش از وی تصویر
نه بر او چشمی یک بوسه پراند
نه نگاهی به سویش راه کشید
نه به انگشت کس او را بنمود
تا شبی رفت و ندانم به کجا
از شما پرسم من، ای ... شما
گرگها خیره نگه کردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما ندیدیم، ندیدیمش
نام، هرگز نشنیدیمش
نیم شب بود و هوا ساکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
کز پس پنجرهای میله نشان میتابید
سایه روشن شده بود
و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
با سر انگشت مرا داد نشان
کاین همان است، همان گمشده ی بی سامان
که درین دخمهٔ غمگین سیاه
کاهدش جان و تن و همت و هوش
میشود سرد و خموش
[ یکشنبه 1390/03/22 ] [ 14:35 ] [ محمد مرفه ]