پاسخ به:----o-( ذوالکفــــــل " احترام به پدر و مادر ")-o---
سه شنبه 9 مهر 1392 4:10 PM
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان! سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلی بسته شد. و مرگ خود را حتمی دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایی نیست مگر این که از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم. اکنون هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام دادهایم به خدا عرضه کنیم، تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد.
یکی از آنها گفت:
خدایا! تو خود میدانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را برای عمل خلاف آماده نمودم، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم. از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم. خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده، این سنگ را از جلوی غار بردار! در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.
دومی گفت: خدایا! تو خود آگاهی که من عدهای را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد به هر یک از آنان نیم درهم بدهم، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است، زیرا من بهاندازه دو نفر کار کردهام، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمیکنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جای نیم درهم، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم. خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام دادهام این سنگ را از سر راه ما دور کن. در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را میدیدند، ولی نمیتوانستند بیرون بیایند.
سومی گفت:
خدایا! تو خود میدانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان میآوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفتهاند خواستم ظرف شیر را کنارشان بگذارم و بروم، ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام دادهام این سنگ را از ما دور کن! ناگهان! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.