پاسخ به:----o-( ذوالکفــــــل " احترام به پدر و مادر ")-o---
شنبه 6 مهر 1392 2:08 PM
عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشكور رضوان اللّه تعالى عليه فرمود:
در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت ابا عبداللّه (ع ) مشرف هستم و حضرت در آنجا تشريف دارند.
يك نفر جوان عرب معدى (دهاتى ) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت با لبخند جوابش دادند.
فرداى آن شب كه شب جمعه بود به حرم مشرف شدم و در گوشه حرم توقف كردم ناگهان آن جوان عرب معدى را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهداء (ع ) را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد.
عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام (ع ) پرسيدم .
و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند بتو جواب مى دهد.
گفت : مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و يك هفته هم مادرم را مى آوردم .
تا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون سوارش كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .
گفتم : باران مى بارد، هوا سرد است ، مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را بدوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء (ع ) را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار برويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا بحال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت امام حسين (ع ) را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد.(1)
اى كه بر دوست تمناى نگاهى دارى
بهر اثبات ارادت چه گواهى دارى
بايدت واله چو يعقوب شدن در شب و روز
گر چو او يوسف گم گشته به چاهى دارى
از بردن اشك درون سوز نهانى بايد
گر كه از درگه او خواهش جاهى دارى
تا كه هستى به گدائى در دربار حسين (ع )
عزّت و فخر به هر مهتر و شاهى دارى
نام تو ثبت به ديباچه عشاق شود
گر كه مهرش بدل خود پر كاهى دارى
اى كه در راه حسين استى و اولاد حسين (ع )
خوش به فرداى دگر پشت و پناهى دارى
اشك امروز بود توشه ره فردايت
گر به ديوان عمل جُرم و گناهى دارى
اجر پيوسته تو نزد حسين بن على است
تا كه در ماتم او اشكى و آهى دارى
كربلا آرزوى ماست حسين جان مددى
چه بى منتظر چشم براهى دارى
خاك راه تو بود حامد و زر مى گردد
گر كه بر خاك ره خويش نگاهى دارى
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست