پاسخ به:مبحث هجدهم طرح صالحین + رنگ خدا در زندگی
جمعه 5 مهر 1392 9:47 PM
گفتم: خدای من! دقایقی بود در زندگانی ام که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا. بر شانه های صبورت بگذارم.آرام برایت بگویم و بگریم. در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست! تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی. که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام. که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد.با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هرچه هست! اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان.چرا که فقط اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم. آرام گفتم ازین راه نرو که به جایی نمیرسی. تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که: عزیزتر از هرچه هست! ازین راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی.چیزی نگفتی. پناهت دادم تا صدایم کنی.پیزی نگفتی. بارها گل برایت فرستادم.چیزی نگفتی.
می خواستم برایم بگویی..... آخر تو بنده ی من بودی. چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا.آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم. تو باز گفتی خدا ومن مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر. من میدانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمیکنی و گرنه همان بار اول شفایت میدادم.
گفتم: مهربانترین خدا! دوست دارمت.
گفت: عزیزتر از هر چه هست! من دوست تر دارمت
برگرفته از وبلاگ راز بهشت
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست