جمال الدین سلمان ساوجی از خانواده مرفه و اهل علم در شهر ساوه به سال 688 - 709 جری - دیده به جهان گشود .
پس از کسب و تحصیل علم به شعر و شاعری روی آورد و قریحه خود را در دربارها و در خدمت مدح و ستایش پادشاهان قرار داد
اولین کسی که ستوده غیاث الدین محمد وزیر دربار سلطان ابو سعید بهادر است . وی قصیده بدایع الاسرار را در ستایش این وزیر دانش دوست به نظم در آورده است سپس به همراه شیخ حسن ایلکانی و همسرش دلشاد خاتون به بغداد رفت . اشعار فراوانی در مدح آنان و فرزندشان اویس دارد
با توجه به محبت شیخ حسن ایلکانی و همسرش ، سلمان در بغداد زندگی خوبی داشت . اویس نیز که بعد از پدر ب تخت پادشاهی نشست حال ممدوح درجه اول سلمان به حساب میامد . او هم امنند پدر به این شاعر دربار صله و پاداش فراوان می داد و در حق او رفتاری کریمانه داشت .
سلمان ممدوحان دیگری نیز داشت :
سلطان حسین : فرزند اویس
شاه محمود مظفری : که هنگام درگیری با برادرش شاه شجاع به بغداد پناه آورده بود
شاه شجاع مظفری : که بعد از وفات سلطان اویس و برادرش به آذربایجان حمله کرد و چندی بر آنجا چیره ماند .
سلطان حسین بعد از اینکه مجددا به بغداد بازگشت از سلمان به خاطر مدح شاه شجاع رنجید و شاعر مورد بی مهری وی قرار گرفت.
اشعار سلمان به لحاظ محتوا و معنی ارزش چندانی ندارد ولی زیبایی واستحکام و استفاده ار ایهام و صنایع شعری ریال شعر او را لطیف کرده است . در قصیده سرایی مهارت داشت و به عنوان اخرین شاعر مدیحه سرا قبل از عصر بازگشت به حساب می آید . علاوه بر این به شیوه شاعران قصیده سرای گذشته مانند سنایی ، انوری و خاقانی نظر داشته است
سلمان سروده هایی در ستایش پروردگار ، امامان و به خصوص حضرت علی دارد وی در غزل نیز در ردیف شاعران بزرگ غزلسرای ایران قرار دارد . غزلیات فصیح او امیختگی عشق و عرفان است که تا حدی به اشعار سعدی میماند .
آثار :
کلیات دیوان : مشتمل بر قصاید و غزلیات و رباعیات و ترجیعات و ترکیبات
فراق نامه : یک مثنوی در هزار بیت است که به قول مرحوم دکتر صفا شرح محبت میان سلطان اویس و بیرامشاه پسر خواجه مرجان و مرگ او در گیلان است و هجر و فراقی که از این راه میان او و اویس افتاده است
جمشید و خورشید : مثنوی عاشقانه به قول ری مثنوی عاشقانه به قول ریپکا ضرب تازه ای از سکه ی قدیمی خسرو و شیرین است . ماجرای عشق جمشید و شرح سختیه ای او رد راه رسیدن به خورشید دختر قیصر روم است با دوهزاو نهصت بیت و پایان ان وصال عاشق و معشوق است
قصیده بدایع الاسرار
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر بگذار که میترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی من یافتهام سلمان؟ در میکده ترسا
جمشید و خورشید :
گلی دید از هوا پیراهنش چاک مهی از آسمان افتاده در خاک
ز پا افتاده قدی همبر سرو پریده طوطی هوش از سر سرو
عرق بر عارض گلگون نشسته هزاران عقد در بر گل گسسته
چو نیلوفر گل صد برگ در آب شده بادام چشمش در شکر خواب
گرفته دامن لعلش زمرد دری ناسفته در وی لعل و بسد
در خورشید را پا رفت در گل بر او چون ذره عاشق شد به صد دل
به حیلت خفته میزد راه بیدار به صنعت برد مستی رخت هشیار
ملک چون سایه بیهوش اوفتاده فراز سایه خورشید ایستاده
سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت گلابی چند بر برگ سمن ریخت
صبا با چین زلفش بود دمساز دماغ خفته بویی برد از آن راز
به فندق مالش ترکان چین داد دو هندو را ز سیمین بند بگشاد
چو زلف خویشتن بر خویش پیچید چو اشک خود دمی بر خاک غلتید
سرش چون گرم شد از تاب خورشید ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید
ز خواب خوش چو مژگان را بمالید به بیداری جمال ماه خود دید
فراق نامه :
کجا تاختی خسرو خاروان عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب و گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما چنان کاتشی سرکشد در هوا
(به نقل از سایت ساوه نیوز)