نجوا با یار غائب از نظر
شنبه 9 شهریور 1392 9:50 AM
برادران حسادت به آستانه چشم انتظاریام، آمدهاند، اشك تمساح میریزند و قسم میخورند كه گرگِ مرگ تو را پاره پاره كرده است؛
امّا من میدانم كه دروغ، سرِ هم میكنند
میدانم كه تو را به ثمن بخس فروختهاند و به دست قافله غفلت سپردهاند.
میدانم این خون كه به پیرهنت پاشیده یك فریب است...
میدانم كه گوشهای بر شانه كره خاكی قدم گذاشتهای، امّا این چشمهای بیسو كه حرف حساب حالیشان نمیشود! دارند تار میشوند، آنقدر كه حتّی جلوی خودم را هم نمیبینم چه رسد به اینكه بخواهم دیده به كرانههای افق بدوزم...
میدانم همه این مصر، عرصه فرمانروایی توست. میفهمم كه ملكوت آسمان و زمین دائماً به تو ارائه میشود، امّا این گونههای خراشیده كه با این حقایق التیام نمییابند! كاش جای آن پیرزن بودم كه برای خریدنت كلاف نخ ـ همه دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمره خریدارانت ثبت شد. همین كه كسی را به «خواستار» تو بودن قبول كنند خودش غنیمتی است. میارزد كه آدم به خاطرش هست و نیست خود را بدهد...
پناهگاه پنهانهم!
سایهات بر سرم مستدام باشد.
این هوای دوری تو، خیلی آلوده است.
با هجوم بیرحمانه شهوات چه كنم؟
با كدام جان و قوّه از پس دسیسه نفس برآیم؟
كجا میتوانم پشت شیطان شیاد را به خاك بمالم؟
تو باید بالای سرم باشی! من آقا بالاسر میخواهم، وگرنه همه چیز خراب میشود! روزگار بیتو زیستن، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسیده، عمر منتظران هم به خطّ پایان نزدیك میشود، قطحی آمده، آبِ چشمها هم ته كشیده است. نهر حیا هم دیگر خشك شده، باغ غیرت همهاش آفت زده، ذخیره اخلاق هم دیگر دارد تمام میشود...
میبینی انگار آخرالزّمانی، آخر همه چیز است؛ ولی فدایت شوم! تو كه آخرِ سخاوتی، تو كه نهایت حیایی، تو كه غایت غیرتی، تو كه دفینه فتوّتی،
نمیشود به همین زودی این «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پیوند بزنی؟
نمیشود این نكبت غیبت را به سرور ظهور پایان دهی؟
نمیشود آغازی بر این پایان بنویسی؟ نمیشود؟...
نمك به زخمت نپاشم، میدانم كه خودت هم در حیرتی؛ از یك طرف شیعه را میبینی كه زیر پای خیل رنجها له میشوند و از یك طرف دستت و راهت باز نیست تا كاری كنی، فریادی زنی و همه چیز را زیر و رو كنی... انگار این استخوان صبر كه در گلو داری، همان است كه راه گلوی پدرت را بسته بود! گویی این خارِ چشم خراش خموشی همان است كه اشك مرتضایت را در آورده بود! باید سكوت كنی. به خاطر خدا باید تحمّل كنی و نباید ببری! و تو هرگز نبریدهای، زمینگیر نشدهای، كم نیاوردهای. ایستادهای چون كوه و مایه استواری زمین شدهای تا زمینیان را فرو نبلعد!
نازنین پرده نشینم!
پلكهایم پوك شدهاند، پاهایم آبله زدهاند! پای چشمم گود افتاده، موهام سفید شدهاند! آب رفتهام از بس در این سلول انفرادی ( دنیا را میگویم) بینور و هوا نفس كشیدهام.
هوای ابری خیلی دلگیر است، خودت میدانی! آدم احساس خفگی میكند، دوست دارد سقف آسمان را بشكافد تا طرحِ نوِ آفتاب نمایان شود. خودت دعا كن این ابرها بروند كنار، تا چشم روشنی هستی آشكار شود. عزیز مصر وجود من! مملكت باطنم آشفته، مرزهایش بیپاسبان مانده، اوضاع فرهنگیاش به هم ریخته، درش آشوب شده و دیر نیست كه آن را از كفت بربایند! وقتست كه بیایی این محاصره را بشكنی و مرا آزاد كنی، آزاد در بندگی خودت!
عید سعید فطر بر همه شما مبارک
و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غائب از نظر بگذرانیم....
پی نوشت: ماهنامه موعود شماره ۱۱۴