تسلیم بشین، ریشوها هنوز هستن!
پنج شنبه 7 شهریور 1392 5:04 PM
ابراهیم میگفت: به سراغ اون فرمانده عراقی رفتم و گفتم به نیروهات چی گفتی که سریع تسلیم شدن؟ اون عراقی که دیگه ترسش ریخته بود و میدونست کاری با او نداریم ماجرا را تعریف کرد.
شهید ابراهیم هادی دراول اردیبهشت سال 36 در تهران به دنیا آمد. وی دوران دبستان را در مدرسه طالقانی گذراند و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان سپری کرد. سال 55 توانست دیپلمش را در رشته ادبی بگیرد.
ابراهیم دوران جوانی محضر علامه محمد تقی جعفری را از دست نمیداد. شهید هادی همزمان با تحصیل در بازار کار میکرد و نقل است که بارهای سنگینی را روی دوشش قرار میداد تا بدین وسیله خودسازی هم بکند.
با شروع در گیری در جبهه کردستان و منطقه بازی دراز و گیلان غرب به جنگ رفت و در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کرد اما تسلیم دشمن نشد. شهید ابراهیم هادی سرانجام در 22 بهمن سال 61 به شهادت رسید.
آنچه میخوانید خاطرهای است از سردار اکبر نوجوان از همرزمان شهید هادی که میگوید:
ابراهیم در موارد جدی بودن کار بسیار جدیت داشت اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوشمشرب و شوخ طبعی بود و اصلا یکی از دلایلی که خیلیها جذب ابراهیم میشدند همین موضوع بود.
ابراهیم در مورد غذا خوردن هم اخلاق خاصی داشت. وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا میخورد و میگفت: «بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا داره».
یکبار با یکی از بچههای محلی گیلانغرب به یه کلهپزی در کرمانشاه رفتن و دو نفری سه دست کامل کلهپاچه خورده بودن! یا وقتی یکی از بچهها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرده بود برای سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ کرده و مقدار زیادی برنج و ... آماده کرده بود و چیزی هم اضافه نیامد!
در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم و بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم، صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود و خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت، کم نگذاشت و تقریبا چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد.
جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد و یکییکی آنها را میآورد و میگفت: «ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتن شما رو ببینن و ...»
ابراهیم هم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت پاش درد میکرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسی کنه. جعفر هم پشتسرشان آروم و بیصدا میخندید.
وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی رو میآورد و چندین بار این کار رو تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!
شب وقتی میخواستیم برگردیم ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: «اکبر سریع حرکت کن»، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زیاد شده بود که رسیدیم به ایست و بازرسی.
من ایستادم. ابراهیم سریع گفت: «برادر بیا اینجا»، یکی از جوانهای مسلح جلو اومد و ابراهیم ادامه داد: «دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچههای سپاه هستن. یه موتور دنبال ما داره میاد که ...»، بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره فقط خیلی مواظب باشین. فکر کنم مسلحه» و بعد هم گفت: با اجازه و حرکت کردیم.
حدود صد متر جلوتر رفتم توی پیادهرو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم که موتور جعفر رسید، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدن و دیگه هر چی میگفت کسی اهمیت نمیداد و ...
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و کلی معذرتخواهی کرد و به بچههای گروهش گفت: «ایشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن». بچههای اون گروه، با خجالت از ایشون معذرتخواهی کردن و جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود. بدون اینکه حرفی بزنه اسلحهاش رو تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.
کمی جلوتر که اومد با تعجب ابراهیم رو دید که در پیادهرو ایستاده و شدید میخنده. تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهیم جلو اومد،جعفر رو بغل کرد و بوسید. اخمای جعفر باز شد و او هم خندهاش گرفت و با خنده همه چیز تمام شد.
زمانی که کار گروه شهید اندرزگو در گیلانغرب تمام شد و قصد بازگشت به جنوب برای عملیات فتحالمبین رو داشتیم، گفتم: «داش ابرام خاطره جالبی از اینجا داری؟»
نگاهی به یکی از تپهها کرد و با خنده گفت: «دو سه ماه پیش قرار بود گیلانغرب رو خالی کنیم و بریم جنوب و سه تا گردان سرباز جایگزین ما بشه.
من و ابراهیم حسامی و رضا گودینی و چند نفر دیگه روی این تپه ایستاده بودیم. قرار بود ساعت هشت شب کل منطقه گیلانغرب رو تحویل بدیم. اما از طرف سپاه اومدن و گفتن یه روز دیگه هم بمونیم.
ساعت 9 شب بود. سه تا هلیکوپتر عراقی اومدن و از این تپه رد شدن. از طرفی هم خبر رسید که نیروهای عراقی مشغول پیشروی هستن. همونجا فهمیدم این هلیکوپترا اومدن که نیرو پیاده کنن و شهر رو محاصره کنن برای همین با بچهها دویدیم سمت اولین هلیکوپتر که پشت تپه نشسته بود.
از توی شیارها میدویدم و بچهها به دنبال من بودن. توی اون تاریکی یکدفعه با کماندوهای عراقی که از هلیکوپتر پیاده شده بودن روبرو شدیم. سریع اسلحه رو به سمت اونها گرفتیم و جلو رفتیم. بدون درگیری همه اون کماندوها را اسیر گرفتیم. بعد به سمت هلیکوپتر اونا شلیک کردیم. ولی فرار کرد. هلیکوپترهای دیگه هم قبل از پیاده کردن نیرو از منطقه دور شدن. اما جالب این بود که وقتی به کماندوها رسیدیم فرمانده اونا اسلحه خودش رو انداخت. بعد جملهای به زبان عربی گفت که نیروهایش سریع تسلیم شدن».
ابراهیم میگفت: «روز بعد به سراغ اون فرمانده عراقی رفتم و گفتم به نیروهات چی گفتی که سریع تسلیم شدن» اون عراقی که دیگه ترسش ریخته بود و میدونست کاری با او نداریم گفت:
«به ما خبر داده بودن که شماها قراره از شهر خارج بشین و سربازا جای شما رو بگیرن. اما وقتی چهره شما رو توی اون تاریکی دیدم به نیروهام گفتم تسلیم شین! ریشوها هنوز هستن!!».