پيغام دوست
چهارشنبه 6 شهریور 1392 9:50 PM
پيرمرد دستهاى چروكيدهاش را به هم حلقه كرد. لحاف را روى شانههايش كشيد. حيدر شرمنده از سرمايى كه تا مغز استخوان پدر پيرش را مىلرزاند، كنار او زير كرسى نشست. از فكر كرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مىلرزيد، پيرمرد سرفه خشكى كرد و خودش را به حيدر نزديك كرد و گفت: توى اين سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطيل، موندى كه چى بشه؟
حيدر كه از سرشب تا به حال صدبار اين سؤال شماتتبار را شنيده بود و برايش جوابى نداشت، اين بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت كه مىبينى! پنجاه روزه كه مردم اصفهان آفتاب رونديدن. اونقدر برف باريده كه نهرهاى آب يخ بستن. چكار كنم؟
- خب قبل از اينكه وضع اينقدر خراب بشه، راه مىافتادى. تو تمام مدرسه به غير از اون طلبه جوون كه تو حجرهاش خوابيده، هيچكس نيست.
حيدر لحاف را بيشتر دور خودش پيچيد و گفت: هر روز اميدمون اين بود كه فردا شايد هوا آفتابى بشه، يا حداقل برف بند بياد. كى مىدونست پنجاه روز برف قطع نمىشه. بدبختى ما هم اينه كه اين نهر از كنار حجره ما رد مىشه و يخ بسته. خيلى خطرناكه. خجالت كشيد بگويد كه ديگر پولى هم برايش نمانده است.
پيرمرد در حالى كه چانهاش از سرما مىلرزيد گفت: باور كن حيدر، اگر التماسهاى مادرت نبود، هرگز اين راه پر زحمت رو تو اين سرما، طى نمىكردم. بس كه دلواپس تو بود، با اين همه رنج و عذاب اومدم كه تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا اينطور اسير برف و بوران شدم. كاش لااقل حجره ات يه ذره آتش و گرما داشت.
- هر چه خاكه زغال بوده، تموم شده.چكار كنم؟ خادم مدرسه هم سرشبى از سرما مدرسه رو بست و رفت.
با همه توضيحاتى كه حيدر مىداد، شكايت پيرمرد تمامى نداشت، سرما او را بيشتر از حيدر آزار مىداد.
مقاومتش خيلى كمتر از او بود و سن و سال و بنيه ضعيفش، او را در برابر سرما كم طاقت كرده بود. حيدر اما شرمسار و ناچار، سرش را زير لحاف كرد. از شدت سرما دندانهايش به هم مىخورد و نمىدانست شب بلند زمستانى را چطور بدون خاكه زغال و آتش به صبح برساند. پشيمان از ماندن در مدرسه و آشفته از رنج پدرش كه مهمان او شده بود، درمانده، سردى اشك را روى گونههايش حس كرد. تصور اينكه پيرمرد در آن سرما، در حجره كوچك او ذاتالريه كند و... از اين فكر وحشت كرد و لبش را به دندان گرفت.
پيرمرد دوباره با صدايى كه از سرما و التماس مىلرزيد گفت: حيدر تو كه نمىخواهى همين طور زير اين كرسى بدون آتش كز كنى، فكرى بكن.
حيدر سرش را از زير لحاف بيرون آورد. پدر از ديدن چشمان مرطوب حيدر خجالت كشيد.
حيدر آهسته ناليد: چه كارى از دستم ساخته است؟ پاى آدم تا زانو تو برف فرو مىره. با اين پنجاه روز برف بىسابقه تو شهر، براى كى هيزم و خاكه زغال مونده كه برم طلب كنم. مدرسه هم كه تعطيل شده ...
پيرمرد وحشت كرد: يعنى راهى نيست؟ بايد منتظر بمونيم تا از سرما يخ بزنيم و بميريم؟ حيدر! حيدر! مادرت.. مادرت چى؟ تو روستا وضع از اينجا بدتره. پيرزن تنها، تو اين سرما دلواپس من و تو... حيدر بىاختيار بلند شد. پوستينى دور خودش گرفت و كنار پنجره رفت. زير نور چراغ برق كوچه بارش شديد برف را كه ديد بيشتر نگران شده. اگر تمام شب همين طور مىباريد... فكر كرد: فردا هر طور شده از اينجا مىريم.
پيرمرد متوجه سوسوزدن چراغ فانوس شد. مدرسه هنوز برق نداشت و حجرهها با چراغ نفتى روشن مىشدند. دل حيدر از سوسو زدن چراغ لرزيد. نفت آن هم رو به اتمام بود. پدر ناليد: پسر تو ديگه كى هستى؟ نفت هم تموم كردى؟
- چكار كنم؟... امروز صبح رفتم بخرم، گيرم نيومد. قحطى نفت و خاكه زغاله با اين برف و سرماى طولانى.
پيرمرد حس كرد تحمل اين يكى را ديگر ندارد. حيدر كنار او نشست و گفت: نماز كه خونديم شامم كه خورديم. حالا تاريك باشه چى مىشه؟ مىخوابيم، فردا خدا بزرگه.
پيرمرد ناله كرد: كى با اين سرما خوابش مىبره؟
- چكار كنم؟ اين وقت شب تو اين تاريكى و برف... بدون يه قرون پول...
چراغ با آخرين رمق در برابر تاريكى مقاومت مىكرد، اما بالاخره آخرين قطرات نفتش تمام شد و خاموش شد.
پيرمرد انگار كه از تاريكى اتاق ترسيده باشد كز كرد. پشيمان از اين سفر اجبارى به اصفهان و مدرسه باقريه كه حيدر آنجا درس مىخواند، چشمانش را بست. اما مىدانست در آن سرما به خواب نمىرود.
حيدر با خاموش شدن آخرين روزنه نور اتاق حس كرد در تاريكى راحتتر مىتواند گريه كند. از شدّت سرما و شرمندگى پيرمرد، سرش را زير لحاف برد و اشك ريخت:
- خدايا! اگر امشب پدرم از سرما تلف بشه؟ مىدونى دستم از همه جا كوتاهه. شب بلند زمستون... يا صاحب الزمان! مىدونى كارى از دستم ساخته نيست. خودت راه نجاتى نشونم بده آقا! ... شب از نيمه گذشته بود. سرما در آخرين درجه بيداد مىكرد و ديگر رمقى براى شكوه و شكايت هم در پيرمرد نمانده بود. حيدر آنقدر آشفته بود و گريه كرده بود كه حال خودش را نمىفهميد. شبهاى زيادى را به سختى گذرانده بود، امّا حالا اين حضور پدر بود و رنجى كه مىبرد توان تحمل يك شب ديگر را از او گرفته بود.
از شدت سرما خواب از چشم هر دوى آنها رفته بود كه ناگهان صداى در مدرسه دل حيدر را از جا كند.
كسى محكم در را مىكوبيد. حيدر اول اعتنايى نكرد. تصور بيرون رفتن از زير لحاف و پوستين در آن برف نيمه شب وحشت زدهاش كرد. پدر پرسيد: كى مىتونه باشه؟
- نمىدونم. خدا مىدونه نصف شبى كيه.
- هر كى هست باشه! مىبينه كسى جواب نمىده مىره دنبال كارش. ما كه نمىتونيم كمكش كنيم.
حيدر از شنيدن صداى محكم در نيم خيز شد: هرچى باشه ما يه سرپناه كه داريم. شايد راه گم كرده.
بلند شد و منتظر اعتراض پدر نماند. پوستين را به دور خودش پيچيد و در حجره را به زحمت باز كرد. برف پشت در را پر كرده بود. حيدر به زحمت در را هل داد و با كنار رفتن مقدارى از انبوه برف كه پشت در متراكم شده بود، به سختى پا به حياط گذاشت و خودش را به دالان مدرسه رساند. صد زد: كيه؟ اين وقت شب كسى در مدرسه نيست.
صدايى از پشت در گرفت: شيخ حيدر على مدرس. شما را مىخواهم!
حيدر جا خورد. بدنش لرزيد و با خودش گفت: اين وقت شب، مهمون آشنا؟ اون هم كسى كه منو از پشت در مىشناسه؟ با اين وضعى كه من دارم، باعث شرمندگى و خجالته. حالا چكار كنم؟
ناخواسته سعى كرد عذرى بياورد تا مهمان از راه رسيده برگردد، گفت: خادم مدرسه در رو بسته و رفته. من هم نمىتونم بازش كنم.
جوان پشت در گفت: بيا از سوراخ بالاى در اين چاقو رو بگير و در رو باز كن.
حيدر جا خورد. اين نوع در باز كردن بدون كليد، به جز دو سه نفر از طلاب، از همه پنهان بود. چاقو را گرفت و در را باز كرد. نگاهش به چراغ برق جلوى مدرسه افتاد كه خاموش شده بود. اگر چه سرشب روشنايى آن را ازپشت پنجره ديده بود. با وجود خاموشى چراغ برق، كوچه كاملاً روشن بود و حيدر در آن لحظه متوجه منبع و علت اين روشنايى نشد. در را كه باز كرد جوانى را پشت در ديد كه كلاهى بر سر داشت و شال پشمى دور گردنش پيچيده بودو لباس پشمى قهوهاى به تن داشت با دستكش چرمى و پاهايش را هم با مچ بند، بسته بود.
حيدر سلام كرد، جوان با خوشرويى جواب سلامش را داد. حيدر دقت كرد او را بشناسد و بداند نامش را از كجا مىداند. جوان دستش را جلو آورد. تعداد زيادى سكه دو قرانى جديد در دستش بود كه مىتوانست مخارج ماههاى آينده حيدر باشد. آنها را در دست او گذاشت و چاقو را گرفت و گفت: فردا صبح خاكه ذغال هم براى شما مىآوريم. اعتقاد شما بايد بيش از اينها باشد. به پدرتان هم بگوييد اينقدر شكايت نكن. ما بىصاحب نيستيم.
حيدر ازشنيدن كلام جوان احساس آرامش عجيبى كرد. گفت: حالا بفرمايين تو. پدرم تقصيرى نداره. وسيله گرم كننده ندارم. حتى نفت چراغم تموم شده. حجره خيلى سرده، تاريك هم شده. جوان فرمود: شمع گچى بالاى طاقچه حجره هست آن را روشن كنيد. خاكه زغال هم مىرسد.
حيدر پرسيد: آقا اين پول براى چى هست؟
جوان گفت: مال شماست. خرج كنيد.
حيدر كه كاملاً سرما را فراموش كرده بود و با آرامش ايستاده بود گفت: بفرمايين تو. جوان كه پيدا بود براى رفتن عجله دارد خداحافظى كرد و حيدر در را كه بست يادش آمد اسم او را نپرسيده دوباره در را باز كرد. اما به جاى آن روشنايى زمان حضور آن جوان، تاريكى دوباره بر كوچه سايه انداخته بود و هيچ نشانى از جوان نبود. اثرى از جاى پا هم نبود. كسى كه اين همه مدّت روى برف ايستاده باشد بايد آثار پايش روى برف ديده مىشد، اما انگار كه برف نبود و جلوى در مدرسه سنگ فرش بود كه ردپا و رفت و آمدى بر آن نقش نبسته بود. پدر كه ديد حيدر دير كرده با وحشت و اضطراب صدا زد. حيدر! بيا تو يخ مىزنى.
هر كس مىخواد باشه... بيا تو...
حيدر نااميد از ديدن دوباره آن جوان در را بست و بى آن كه ديگر احساس سرما كند، با آرامش به حجره برگشت.
پيرمرد لب به اعتراض گشود: تو اين هواى برفى كه زبون به لب و دهن يخ مىزنه، با كى اينقدر حرف مىزدى؟
حيدر بدون اين كه احساس سرما كند و يا حرفى بزند، به سراغ طاقچه رفت. شمع گچى را ديد. يادش آمد دو سال قبل آن را آنجا گذاشته بود و به كلى فراموش كرده بود. آن را آورد و روشن كرد. نور شمع به حجره روشنى داد.
پيرمرد متعجب نيم خيز شد و وقتى حيدر يك مشت سكه نو را روى كرسى ريخت، چشمان كم فروغ پيرمرد برقى زد: اينها چيه؟ اين شمع تا حالا كجا بود؟ كى دم در بود؟...
حيدر به آرامى همه قصه را براى پدر گفت در حالى كه اشك تمام صورتش را خيس كرده بود. پيرمرد متعجب به حيدر خيره شد: اسمت رو مىدونست! از حال ما خبر داشت !جاى شمعى كه دو سال قبل گذاشته بودى... حيدر اون جوون... در خودش احساس نشاط و گرما كرد. به شتاب بلند شد و به طرف در حياط مدرسه دويد و جاى پاى حيدر را اين طرف در ديد ولى در آن طرف در، در كوچه هيچ ردپايى نبود.
به حجره برگشت. او هم با وجود همان شعله كوچك شمع، احساس گرما مىكرد. هر دو تا صبح بيدار بودند و مجذوب آنچه پيش آمده بود... هنوز با همان حال خوشى كه داشتند در پرتو نور گرما بخش شمع به تعقيب نماز صبح مشغول بودند كه دوباره در زدند. اينبار جوان ديگرى براى همه طلاب مدرسه و تمام زمستان خاكه زغال آورده بود. زغالى كه تا پايان زمستان براى تمام مدرسه كافى بود. جوان كه رفت حيدر بلند بلند گريه كرد و صدايى در گوشش طنين انداخت؛ به پدرتان بگوييد... ما بىصاحب نيستيم...
با نگاهى به كتاب: بركات حضرت ولى عصر يا عبقرى الحسان، حاج شيخ على اكبر نهاوندى