شیعه عاشق
چهارشنبه 6 شهریور 1392 9:48 PM
?یا علي? اي كه مرد از ته دل گفت سكوت اتاق را شكست. پاهاي خستهاش را كه خواب رفته بود صاف كرد و بهآرامي ازجا برخاست. سرش گیج رفت، دستش را به لبة طاقچة پر از كتاب بالاي سرش گرفت و با دست دیگر چشمان خسته و متورمش را مالید. با احتیاط خم شد و كتابهایي را كه روي میز و دور و برش پراكنده بودند؛ مرتب كرد. هر كتاب یادآور رنجهایي بود كه براي تهیهكردنش متحمل شده بود. شش سال از روزي كه فكر تألیف دایرةالمعارف ?الغدیر? در ذهنش جرقه زده بود، ميگذشت. از همان ابتداي كار دو مشكل بزرگ سر راهش قرار گرفته بود، مشكلاتي كه هرچه ميگذشت بیشتر ميشد. یكي از این مشكلات، نبودن كتابخانه عمومي و تخصصي در شهر نجف بود و دومین مانع نبودن متون و استادان و منابع و مأخذ تاریخي و ادبي علمي؛ بدون دسترسي به این منابع نیز امكان ادامة كار نبود. یادش آمد كه چگونه براي بهدست آوردن تعدادي از این كتابها و منابعي كه به آنها نیاز داشت، شهرهاي نجف، كربلا، كاظمین، بغداد، سامرا و كشورهاي هند، ایران، پاكستان و بسیاري دیگر از سرزمینها را زیرپا گذاشته بود. با تنگدستي كه داشت امكان خریداري كتابها نیز برایش نبود، همین كه خرج سفر را تأمین ميكرد، خود كار بزرگي بود. اغلب مجبور شده بود از كتابها رونویسي و نسخهبرداري كند. بسیاري از كتابهاي مورد استفادهاش حاصل بیداریهاي شبانهاش بود. شبهایي كه انگشتانش از فرط خستگي بيحس ميشدند و دیگر قادر به نگهداري قلم نبودند؛ اما او بيتوجه به خستگي مفرط جسمياش شب و روز مينوشت. در سایه همین تلاشها و زحمات طاقتفرسا بود كه تقریباً بسیاري از منابع مورد نیازش را جمعآورده بود، اما آنچه كه آرامش را از او گرفته بود، بينتیجه ماندن زحماتش براي بهدست آوردن نسخهاي از كتاب ?صراط المستقیم? تألیف علامه نباطي بیاضي (م 877 ق.)، یكي از علماي بزرگ شیعه بود. بههر دري زده بود، از هر كسي سراغش را گرفته بود. شهرها را زیرپا گذاشته بود، اما فایدهاي نداشت. فقط ميدانست شخصي در نجف نسخهاي از آن كتاب را دراختیار دارد و او عليرغم میل باطنياش براي ادامة كار ناچار بود كه به او مراجعه و تقاضا كند.
تقاضا از كسي كه نميشناختش برایش ساده نبود؛ اما عشق خدمت به اهل بیت، بخصوص مولاي متقیان چنان در وجودش ریشه كرده بود كه تلخي تقاضا را از خاطرش ميزدود. تصمیمش را گرفت، باید هرجوري كه بود سراغ صاحب كتاب ميرفت.
صداي دلنشین اذان كه از منارههاي مساجد و حرم مطهر امیرالمؤمنین بلند شد، وضو گرفت، عبایش را بر روي دوش انداخت و راهي حرم شد... پس ازنماز نگاهي به اطراف كرد، صداي صحبت چندنفر توجهش را جلب نمود. خوب كه دقت كرد، همان شخص صاحب كتاب را دید كه با دو نفر از علما در ایوان مطهر نشسته و مشغول صحبت بود. عزمش را جزم كرد و به جمع آنان نزدیك شد و پس از سلام و احوالپرسي گفت:
ـ حاج آقا! بنده را ميشناسید؛ چندین سال است كه براي تألیف كتابي دربارة مولایمان امیرالمؤمنین مقیم نجف شدهام. بسیاري از كتابها را نسخهبرداري و تهیه كردهام. نیاز شدیدي به مطالعة كتاب ?صراط المستقیم? دارم. شنیدهام جنابعالي این كتاب را دراختیار دارید. ميخواستم تقاضا كنم آن را چند روزي بهمن امانت دهید و مطمئن باشید صحیح و سالم به شما برميگردانم.
ـ بله! درست شنیدهاید، من این كتاب را دارم، اما فعلاً بهدلایلي از امانت دادن آن معذورم.
ـ اگر امانت نميدهید، اجازه بفرمایید هر روز چند ساعتي بیایم و در دالان بیروني منزلتان بنشینم و مطالعه كنم.
ـ اینهم كه نميشود، مقدور نیست، فعلاً كمي صبر كنید، شاید شرایطي بهوجود بیاید كه براي من هم مقدور باشد.
ـ حاج آقا! من اینكار را شروع كردهام و قصدم خدمت به اهلبیت و معرفي مولایمان علي، علیهالسلام، به جهانیان است. عمر هم دست خداست، كي ميدونه فردا زنده است یا مرده، من الان به علت دسترسي نداشتن به این كتاب كارم متوقف شده است، راضي نشوید كاري كه بهنام ایشان و براي ایشان شروع شده ناقص بماند.
ـ كسي كه ميخواهد كتاب بنویسد اول همة منابعش را تهیه ميكند. شما مرا مجبور ميكنید كه صراحتاً بهشما بگویم، شما هرگز این كتاب را نخواهید دید و بنده قصد ندارم نه الان و نه هیچوقت دیگر این كتاب را دراختیار جنابعالي و یا كس دیگري بگذارم. امري نیست؟ خدا نگهدار!
دیگر بقیه سخنانش را نميشنید، گویي طاق آسمان بر سرش آوار شد، سرش گیج رفت، قلبش فشرده شد و غمي سنگین همة وجودش را لبریز كرد... صاحب كتاب رفته بود و او را بهتزده از اینهمه بُخل برجاي گذاشته بود. قطرات درشت اشك از چشمهایش لغزید و بر روي گونههایش ریخت. رو به حرم مطهر چرخید و بياختیار گفت:
ـ قربان مظلومیت آقا! از مظلومیت شما و اینكه اول مظلوم تاریخي زیاد شنیده بودم، اما، دشمنانت را در میان دیگران ميجستم. امروز در كنار قبر مطهرت از یكي از شیعیانت سخناني شنیدم كه سند مظلومیت امروزت بود... یكي از دوستداران و ارادتمندانت كتابي در فضایل و حقانیت شما نوشته و یكي از عاشقان و خدمتگزارانت هم ميخواهد آن را بخواند و به دیگران برساند. اما شیعهاي دیگر كه آن را دراختیار دارد مانع ميشود... و هق هق گریهاش در همهمة جمعیت حَرَم گم شد...
ناگهان احساس آرامش عجیبي تمام وجودش را فرا گرفت، سر بلند كرد، چشمانش را به حرم دوخت. حسي دلپذیر از حرم مطهر به سویش سرازیر بود، رگههاي شادي
و نشاط در دلش ریشه دواند و بیشتر و بیشتر شد، چه نشاط غریبي و چه شعف غیرمنتظرهاي، چیزي به دلش افتاده بود ?فردا صبح به كربلا برو?، ?فردا صبح به كربلا برو?. سبك و با نشاط از جا برخاست ?فردا صبح به كربلا ميروم? براي چه؟ نميدانست.
السلام علیك یا اباعبدالله! السلام علیك یابن رسولالله... زیارتنامه را كه خواند، آمد و كنار قبر شش گوشة اباعبدالله الحسین نشست، حرم تقریباً خلوت بود، وسط هفته بود و اول صبح، دستش را به ضریح گرفت و غرق در ماجراي مظلومیت خاندان نبوت شد. دیشب در جوار مظلومترین پدر و امروز زائر مظلومترین فرزند بود. آمد و شدي در حرم نبود، چند نفر از زوار در گوشهاي زیارتنامه ميخواندند. پیرزني مریضاحوال، شال خود را به امید شفا به حرم اباعبدالله گره زده بود و از ته دل فریاد ميزد: یا سیدي! یا حسین!
نگاهش را از او هم برگرفت ودوباره چشم به ضریح دوخت. ميدانست كه او را خواندهاند، پس منتظر نشست. ناگهان سنگیني دستي را روي شانههایش احساس كرد و صدایي آشنا كه ميگفت:
ـ آقاي امیني سلام علیكم! چه عجب وسط هفته به كربلا آمدهاید؟ رسم علما اینست كه شبهاي جمعه مشرّف ميشوند.
صاحب صدا را ميشناخت، فرزند یكي از شخصیتهاي محترم و اهل علم بود كه خود نیز بهحسن شهرت زبانزد بود.
ـ براي كاري آمدهام، البته همة روزها، روزهاي خداست. آستان این بزرگان است و سر ارادت ما، پناهي جز این بزرگواران نداریم.
ـ راستي آقاي امیني، خوب شد شما را زیارت كردم. خواهشي داشتم.
ـ بفرمائید، در خدمتم!
ـ مدتي است پدرم مرحوم شدهاند و تعدادي كتاب قدیمي ارزشمند از ایشان باقي مانده كه بدون استفاده درگوشة خانه افتاده است. مرام پدرم این بود كه هرچیز را بهاهلش ميسپرد، اگر فرصتي دارید تشریف بیاورید و اینها را ببینید، شاید چیزي از آن میان بهدرد شما بخورد. اگر بود، امانت ببرید بعد برگردانید.
ـ البته با كمال میل!
و دو مرد راهي شدند. كتابها مرتب و بر روي هم در صندوقي چیده شده بود، اما باور كردني نبود. نسخهاي بسیار تمیز و نفیس از ?صراط المستقیم? بر روي همة
كتابها قرار داشت وچند لحظة بعد صداي گریه صاحبخانه كه از ماجرا مطلع شده بود همراه با علامه در فضاي خانه پیچید...
شیخ عبدالحسین امیني، معروف به علامه امیني، نویسندة كتاب ?الغدیر? در سال 1320 هجري قمري در شهر تبریز بهدنیا آمد و در همانجا نیز تحصیل كرد. سپس علوم اسلامي را از استادان بنام فرا گرفت و راهي نجف شد. مقام علمي او در جواني بهحدي رسید كه از مراجع بزرگي چون سیدابوالحسن اصفهاني و میرزا محمد حسین نائیني و شیخ عبدالكریم حائري یزدي و شیخ محمد حسین كمپاني اصفهاني اجازه اجتهاد گرفت. سپس به زادگاه خود بازگشت و مدتي در تبریز مقیم شد و بهكار و كسب پرداخت، اما چون علاقه به تألیف و تحقیق داشت مجدداً به نجف بازگشت و نخستین تألیف خود را به نام ?شهداء الفضیله? در یك مركز بزرگ علمي در نجف منتشر كرد. او در این هنگام 35 سال داشت و در همان زمان بود كه شیخ آقا بزرگ تهراني كه خود از علما و كتابشناسان بزرگ شیعه است ایشان را علامه امیني نامید و ادیب معروف میرزا محمد علي اردوبادي هنگامي كه وي 32 سال داشت قصیدهاي در وصف علم و تقوا و علو و عظمت روحي ایشان سرود. یعني زماني كه هنوز علامه تألیف اثر بزرگ خود ?الغدیر? را آغاز نكرده بود. از آن پس علامه مدت چهل سال از عمرش را به تحقیق و پژوهش گذراند و علاوه بر ?الغدیر? بیش از دهها كتاب ارزشمند دیگر تألیف كرد.
علامة فقید محمدتقي جعفري اقدام ارزشمند علامه امیني و تألیف الغدیر را مؤثرترین گام در زدودن گرد و غبار تاریخ از چهرة امیدبخش علي ابن ابيطالب دانسته است.
از دیگر كارهاي ارزشمند او كه بهعلت دسترسي نداشتن به منابع، بسیاري از كتابها را نسخهبرداري كرده بود تأسیس كتابخانة بزرگ نجف بهنام ?مكتبالامام امیرالمؤمنین العامه? است. او كه خود براي تألیف ?الغدیر? رنجهاي زیادي كشیده بود؛ از گروهي از دانشمندان و نیكوكاران سرشناس ایران زمین، طلب یاري كرد و این كتابخانه را در شهر نجف جهت استفادة علاقهمندان تأسیس نمود.
وي، علاوه بر این، خطیب و سخنران گرانقدري بود كه یكي ازنویسندگان در وصف خطابههایش مينویسد:
صدایي درخور دلیران داشت و چنان سخن ميگفت كه گویي قرنهاي اسلامي دهان گشوده و با تو سخن ميگویند.
سرانجام این مرد بزرگ كه همة عمرش را در راه تألیف و تحقیق گذراند، در روز جمعه 12 تیرماه 1349 شمسي در تهران دیده از جهان فرو بست. پیكر او را به نجف بردند و در كتابخانة عمومي كه خود تأسیس كرده بود بهخاك سپردند.