آیت الله حاج آقا حسین قمی
هیچ گاه با رضاخان پهلوی، سر سازش نشان نداد. مدام در سفر و مبارزه بود؛ چه در ایران و چه در عتبات. هر جا که می رفت، مردم را به بیداری دعوت می کرد و علما را از توطئه بزرگ رضاخان برای نابودی دین و سنت های اسلامی آگاه می ساخت. او آیت الله العظمی حاج سید حسین طباطبایی قمی بود که در 28رجب سال 1282 قمری، در قم، متولد شد. نسل او با 28 واسطه به امام حسن مجتبی (علیه السلام) می رسید. او تحصیل علم را ابتدا در قم و تهران و سپس در شهر نجف اشرف پی گرفت و مجتهد شد. در سال 1331، به مشهد رفت و به پیشنهاد آیت الله العظمی محمد تقی شیرازی، سرپرست حوزه علمیه آن شهر شد.
از همان ابتدای جوانی، مبارزه و درگیری با طاغوت را به طور علنی و بی هیچ واهمه ای دنبال کرد. آیت الله قمی، پس از رحلت آیت الله العظمی اصفهانی، در سال 1365 قمری، از طرف علما، مرجع شیعیان شد؛ اگر چه خود او گفت: «ای کاش آقای بروجردی می آمد و این مسؤولیت را به عهده می گرفت، تا من راحت شده و به کربلا می رفتم و به کارهای خود مشغول می شدم!»
و باز این مبارزه در شکل جدیدتری ادامه یافت. بنا به گفته مورخان در قیام بزرگ مسجد گوهرشاد مشهد، علیه رضاخان، اگر چه حضور نداشت، اما رهبری آن قیام به دست او بود.
وی بارها به تبعیدگاه رفت، اما تسلیم دشمنان نشد. دولت، در سال 1322 شمسی، پس از قیام عمومی مردم و حمایت گسترده آنان از آیت الله قمی، سرانجام تسلیم شد و سهیلی ـ نخست وزیر وقت شاه ـ پیشنهادهای او را پذیرفت. آیت الله قمی در این نامه خواستار عدم آزار زنان به عنوان کشف حجاب، پی گیری دولت در تعمیر قبرهای مطهر بقیع در عربستان و اصلاح ارزاق عمومی و چند مورد دیگر شده بود.
او در علم، نام آور و در تقوا و اخلاص، زبانزد بود. آیت الله قمی سرانجام پس از تحمل بیماری سختی در روز پنج شنبه، 14 ربیع الاول 1366 قمری، چشم از جهان فرو بست و کنار تربت پاک امام حسین (علیه السلام) در کربلا دفن شد.
امنیه1 جوان، در سنگین چوبی را کنار زد و نگاه کرد به آن سه مرد تازه وارد. مردهای اتو کشیده، رفتند جلو و منتظر ماندند تا امنیه جوان پاسخ حاج آقا حسین را به آن ها بگوید. امنیه جوان کلاهش را جلو داد. بند چرمی تفنگ بِرنو را روی شانه اش جا به جا کرد و گفت: «آقا گفتند بیایید داخل!»
مردها از پشت عینک های دودی به هم خندیدند. بعد عینک هایشان را از روی چشم هایشان برداشتند. امنیه جوان، شق و رق کنار دیوار ایستاد و نگاه خشکش را به آن ها که به نظر آدم های صاحب منصبی می آمدند، دوخت. دو نفرشان کت و شلواری، با کلاه و کراوات بودند. یکی که خپله و چاق بود، بارانی بلندی پوشیده بود، کلاهی به سر داشت و سبیل آویخته و پُری، روی لب های سیاهش پخش بود. آن ها از طرف دولت، پیغامی برای حاج آقا حسین آورده بودند.
خانه حاج آقا حسین در شهر ری، چند روزی بود که به دستور شخص رضاخان، در محاصره مأموران نظمیه بود و هیچ کس اجازه رفت و آمد به خانه اش را نداشت. از وقتی که حاج آقا حسین از عتبات2 به ایران آمد و مردم را علیه حکومت شوراند، شاه از او ترسیده بود. به خصوص از آن روزی که به رهبری حاج آقا حسین، قیام بزرگی در مسجد گوهرشاد مشهد اتفاق افتاد و پایه های حکومتی لرزید، این ترس بیشتر شده بود.
حالا آن سه نفر برای یک خواسته مهم به دیدن حاج آقا حسین، مرجعِ مطلق شیعیان، آمده بودند. یکی از آن ها آهسته به دیگری گفت: «حتماً با دست پُر بر خواهیم گشت. این سید فعلاً اسیر اعلی حضرت است و هر چه بگوییم می پذیرد!»
آن دیگری که از ته صورتش را تیغ انداخته بود و بالای دماغش، خالِ سیاهی داشت، پوزخند مسخره ای زد و گفت: «همه دعواها به خاطر پول است. اسم پول که بیاید...»، بعد پقی زد زیر خنده.
هر سه راهی دالان باریکی شدند. خادم پیر حاج آقا حسین، سلاّنه سلاّنه به استقبالشان آمد و سلامشان کرد. زورشان آمد لب هایشان را بجنبانند. خادم پیر با تعجب و اخم نگاهشان کرد و گفت: «دنبال من بیایید!»
بعد توی اتاق رفت. یکی از آن سه نفر می خواست با کفش توی اتاق برود که آن دیگری به پهلویش زد و زیر لب گفت: «کفش ها... کفش هایت را در بیاور! این جا که کاخ نیست!»
هر سه خنده کنان، کفش هایشان را درآوردند. خادم پیر با بی حوصلگی کفش هایشان را کنار در جفت کرد و گفت: «... بفرمایید بالا!»
مردها توی اتاق رفتند و با تعارف خادم پیر، تکیه دادند به بالش های ساده و کوچک اتاق. توی اتاق کسی نبود. چشم چرخاندند طرف در سفید رنگی که به اتاق دیگر راه داشت. در دلِ خادم پیر، احساس نفرت از آن ها، مدام زبانه می کشید. می دانست باز برای نقشه ای تازه به آن جا آمده اند. خادم پیر تحمل نکرد و از اتاق بیرون زد. یکی از آن ها که پیرتر بود و قیافه سیاه سوخته ای داشت، آهسته رو به دوستانش گفت: «این سید خودش را رئیس مردم می داند؛ اما نه یک خانه درست و حسابی دارد، نه مالی و نه منالی. حتی اسباب و اثاثیه اش هم مال عهد دقیانوس است!»
مرد بارانی پوش دست کشید روی زیلوی نخ نمای اتاق و با همان خنده مصنوعی لوسی که داشت، گفت: «همه چیز درست می شود. همین چند دقیقه دیگر. فقط صبر کن سرهنگ!»
در چوبی اتاق اندرونی، ناله خفه ای کرد و باز شد. طلبه جوانی که عمامه سیاهی داشت، توی اتاق آمد. سلام کرد و نگاهی مشکوک به آن سه نفر انداخت. آن ها مات و مبهوت، بی اختیار ایستادند. خادم پیر دوید طرف در و پرده پشت آن را کنار زد. سیمای درخشان حاج آقا حسین، چشم ها را به طرف خود کشید. سه مرد کمی دستپاچه شدند. نگاه تیز و نافذ حاج آقا حسین، روی آن ها چرخ خورد. مردها جلوتر رفتند. سلام کردند و خم و راست شدند. حاج آقا حسین جواب سلامشان را داد و روی زمین نشست. مردها هم نشستند. خادم پیر بالش سفید پشتِ حاج آقا حسین را جا به جا کرد. حاج آقا حسین که نفس نفس می زد، دستی به محاسن سفید انبوهش کشید. برقی از اضطراب، توی چشم های مردها دوید. انگار از هیبت نگاه و رفتار جدّی حاج آقا حسین، کمی ترسیده بودند. مرد بارانی پوش با صدای زنگداری حال حاج آقا حسین را پرسید. حاج آقا حسین چشم به آسمان بالای سرش چرخاند و خدای را شکر گفت. مرد سیاه سوخته دست توی جیبش کرد؛ اما دستش همان جا خشکید و بیرون نیامد. بغل دستی اش که منتظر او بود، لب جنباند و گفت: «پیداست که اسباب آرامش حضرت عالی، در این خانه تنگ و محصور فراهم نیست. ما آمده ایم بشارت به اتمام این سختی بدهیم.»
حاج آقا حسین نگاه تندی به آن ها کرد و گفت: «ما قانع و شاکریم! راحتی ما هم دستِ خداست، نه دیگران!»
مرد، مثل سنگِ روی یخ شد و توی لاک خود خزید. مرد کنار دستی اش که هنوز دست توی جیبش داشت، با دست دیگر عرق از پیشانی اش گرفت. بعد دستش را با تردید بیرون کشید. لبخند بی جانی زد و کاغذ سفیدی را جلو حاج آقا حسین گذاشت و گفت: «حضرت آقا! این چک سفید اهدایی اعلی حضرت است. هر مقدار که می خواهید، توی این چک بنویسید و از بانک شاهی وصول کنید!»
مرد می خواست به حرفش ادامه دهد که حاج آقا حسین تندتر از قبل نگاهش کرد. بعد عصایش را به دست گرفت و با پرخاش گفت: «من پول دولت را هیچ وقت نمی خواهم. من قسم خورده ام. اگر خودِ پهلوی هم بیاید و یک میلیون تومان هم پول بیاورد، محال است قبول کنم!»
هر سه مرد وا رفتند و عقب خزیدند. طلبه جوان و خادم پیر لبخند زدند. مرد بارانی پوش مِن مِن کنان گفت: «شما مدتی است که در محاصره اید و ما اطلاع داریم هیچ پولی هم ندارید؛ پس بهتر است این مبلغ را از اعلی حضرت قبول کنید و بر ما منت گذارید!»
حاج آقا حسین بیشتر عصبانی شد؛ اما لب نگشود و به آن ها اعتنایی نکرد. زود به عصایش تکیه داد و ایستاد. خواست راه بیفتد، اما طاقت نیاورد و گفت: «من رعیت امام زمانم (عج). من نوکر آن بزرگی هستم که پول خودش را خودش برای من می فرستد. تا به حال، مخارج من را امام زمان (عج) مرحمت کرده اند. بعد از این هم مرا فراموش نخواهند کرد... بروید و به شاهتان بگویید!»
بعد رو از آن ها گرفت و به اتاق اندرونی رفت. طلبه جوان نیز دنبالش راه افتاد و پشت سرِ خود، در را بست. خادم پیر ایستاد جلو آن سه مرد و به صورت های پف کرده و وارفته شان خیره شد. مردها با عصبانیت ایستادند. مرد بارانی پوش کراواتش را شُل کرد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و با اخم به دوستانش گفت: «راه بیفتید! اینجا جای ما نیست.»
هر سه از اتاق بیرون رفتند. شادی زلالی توی چشم های خادم پیر روان بود. آن ها را تا درِ حیاط بدرقه کرد. امنیه جوان برایشان خبردار ایستاد. سه مرد با خشم چیزهایی به هم گفتند و رفتند سراغ ماشین سیاهی که سر کوچه، منتظرشان بود.
وقتی خبر به گوش رئیس نظمیه محل رسید، اول خندید. آن قدر که دلش را گرفت. بعد به مأمور مخفی اش که جوان بود و لباس شخصی به تن داشت، خیره شد و با دلواپسی پرسید: «حالا حالِ آقا چطور است؟»
مأمور جوان شادمانه جواب داد: «خوب و سر حال. فقط کمی از اوضاع کشور ناراحتند و خیلی زیاد از دستِ رضاخان!»
سرهنگ از پشت میزش بیرون آمد. اورکت نظامی اش را صاف کرد و رفت پشت پنجره و خیره شد به درخت های افرا و سرو. بعد برگشت و نگاه تندی به عکس قدی رضاخان انداخت و لب های خود را جوید. بعد انگار که فکر بکری به ذهنش رسیده باشد، لبخندی زد و رفت رو به روی مأمور جوان ایستاد؛ دستی به شانه او زد و گفت: «تو زودتر به خانه آقا برو و بگو من تا یک ساعت دیگر به آنجا می آیم. برو!»
مأمور بی معطلی خداحافظی کرد و رفت. سرهنگ پشت در را قفل کرد. بعد سراغ تلفن سیاه هندلی روی میزش رفت. هندل آن را چرخاند و گفت: «این شماره را برای من بگیرید...»
خیال سرهنگ آسوده تر از همیشه بود. دیگر می دانست از این راه هم می تواند به حاج آقا حسین خدمتی تازه کند تا خدا را خوش بیاید. به هر ترتیبی بود، در آن چند روزی که خانه حاج آقا حسین در محاصره بود، مأمورهای مذهبی و مهربانی را اطراف خانه گمارده بود و تا می توانست برای ملاقات و کارهای دیگر، اهل خانه را راحت می گذاشت. البته همه کارهایش مخفیانه بود تا رضاخان و حکومتی ها بویی نبرند. حالا می خواست از آخرین راهی که به ذهنش رسیده بود، با کمک به حاج آقا حسین، دلِ امام زمان (عج) را خشنود کند. راه افتاد و سوار ماشین نظمیه شد. ماشین چند خیابان را به سرعت پشت سر گذاشت و درِ خانه حاج آقا حسین توقف کرد.
سرهنگ پیاده شد. چند امنیه جلو خانه برایش خبردار ایستادند. سرهنگ خودش را مرتب کرد و جلو در خانه رفت و کوبه آن را به حرکت درآورد. در باز شد. نگاه خادم پیر که به سرهنگ افتاد، غرق شادی شد و با سلام و خوشامدگویی، در را تا به آخر گشود. بعد رفت درون خانه و فوری برگشت و با احترام گفت: «بفرمایید داخل جناب سرهنگ!»
سرهنگ توی خانه رفت. خادم پیر در را بست. سرهنگ با شوق چکمه هایش را درآورد و سراسیمه وارد اتاق اندرونی شد. تا حاج آقا حسین را دید، سلام بلندی کرد. حاج آقا حسین که پیراهن سفید بلندی به تن داشت و روی سرش عرقچین سفیدی بود، جواب مهرآمیزی داد. بعد عمامه سیاهش را روی سرش گذاشت و خواست بلند شود که سرهنگ فوری کنارش نشست و دستش را به زور گرفت که ببوسد؛ اما حاج آقا حسین نگذاشت. سرهنگ با حاج آقا حسین احوالپرسی کرد. خادم پیر چای تازه ای جلو سرهنگ گذاشت و از اتاق بیرون رفت. سرهنگ دست توی ساق جورابش کرد و بسته را بیرون آورد. حاج آقا حسین هنوز هم تبسم پدرانه و شیرینی بر لب داشت. سرهنگ بسته پولی را جلو ایشان گذاشت. پولِ زیادی بود. حاج آقا حسین با تعجب به پول نگریست. سرهنگ با خضوع همیشگی اش گفت: «پولِ وجوهات است. آن را پنهانی از طرف مؤمنین تهران آورده ام!»
حاج آقا حسین آرام نگاهش کرد و گفت: «من مطمئن بودم امام زمان (عج) در چنین موقعیتی، رعیت خود را تنها نخواهد گذاشت!»
سرهنگ از خوشحالی دانه ای نُقل به دهان گذاشت و چای خوشرنگِ توی استکان را با لذت سر کشید.
|