دلتنگيهاي من در بهار
چهارشنبه 6 شهریور 1392 9:45 PM
بهار همه آن سالها . سالهای کودکی، کنار باغچه، ریحان می کاشتم و پشت پنجره بارانی، کتاب می خواندم و به قرقره های پرنخ چرخ خیاطی مادرم فکر می کردم که تا چه اندازه می تواند رؤیاهای مرا تا آسمان بالا ببرد .
ما از پیچیدگی های این عصر به ساده ترین واژه ها پناه می بریم، ولی در ساده ترین روابط، محکوم به سکوت و گریه هستیم . در زمستان به سان گیاه پژمرده و یخزده کنار حوض و در زمستان به سان آدمک برفی میان کوچه!
روزها در پی انتظار، شب می شوند و شب ها ...
ذره ذره آب می شویم و فرو می رویم در خاکی که کودکان آینده روی آن بازی می کنند، بی آنکه حتی به یاد بیاورند قیافه های خسته و ملول ما را که زمانی عاشق بودیم و منتظر; و برای هرچیز ساده ای می گریستیم تا آرام بگیریم . گاهی هم دلتنگی هامان در بهار، در چیزهایی تبلور پیدا می کرد شبیه شعر:
«موعود
خسته از انتظار
پس از نیایش مرد شیعه
گفت:
آمین »
هنوز به دنیا نیامده بودم که باد، گهواره کودکی ام را به نهری انداخت که به نیل می رسید . دختران هزار ساله زمین، نقش اشکهای به صلیب کشیده مان را بر جام های ترک خورده جلجتا، بافتند و آنها را با کلمه های ساده در گلوی تازه به بلوغ رسیده شان تکرار کردند . تا آن که زمانی گذشت و گذشت و مردی که بر مناره های بیت المقدس اذان می گفت در گوشم خواند «حی علی الصلوة »
من هنوز گیج بودم و منگ و مردی که بر مناره های مدینه اذان می گفت در گوشم خواند: «حی علی الفلاح »
و لبهای داغ مادر بزرگ بر پیشانی ام نشست .
تو تسلیم شده ای ...
و من گریه آموختم:
«گریه
هنوز هم گریه
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم »
انگار چیزی و کسی را کم دارم . کسی که همیشه دلش برای من می تپد; و من می توانم برای همیشه تسلیم عشقش باشم:
«کسی که مثل هیچ کس نیست ...
و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و آخر زمان صدایش می کند
اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه الساعة و فی کل ساعة
ولیا و حافظا
و قائدا و ناصرا
و دلیلا و عینا
حتی تسکنه ارضک طوعا
و تمتعه فیها طویلا»
زیباترین بهار، بهاری است که آفتابش از پنجره غربی، بر اتاقهای پر انتظار بتابد (1) .
پی نوشت:
× برگرفته از جام جم 18/2/80
1 . بنابر روایتی در وقت ظهور امام زمان (عج)، آفتاب از غرب برمی آید .