انار سیاه
چهارشنبه 6 شهریور 1392 9:41 PM
آرزو داشتم نام تو را علي بگذارم. مادرت ميخندید و ميگفت: اگر دختر باشد چه؟ ميگفتم: فرزند اول من پسر است و نامش علي است؛ علي، علي، علي.
در همین شهر زندگي ميكردیم. همین جزیره، در كنار همین ساحل كه تو بر ماسههاي آن ميدوي و كودكان جزیره به دنبال تو ميدوند و نام تو را صدا ميزنند، اما آن روزها كه هنوز به دنیا نیامده بودي، هیچ كس نميتوانست نام فرزندش را علي بگذارد یا او را نزد مردم به این نام صدا بزند. جزیره تحت حكومت والي و وزیر ظالم او بود. آنها از مأموران خود خواسته بودند تا همه جا را به دنبال دوستان و شیعیان علي، علیهالسلام، بگردند. اموالشان را بگیرند و آنها را به زندان ببرند تا دست از عقیدة خود بردارند.
آن روزها من و تعدادي از دوستانم در منزل استادمان، محمدبن عیسي جمع ميشدیم و درسهاي دیني ميخواندیم. استاد به ما گفته بود كه خود را از افراد حكومت پنهان نگاه داریم. او ميگفت: ?آنها ميخواهند عقیده ما را نابود كنند و شما باید این اعتقاد را با نیروي عقل و فكر و بوسیله رفتار و گفتار خود زنده نگه دارید.?
آزار و اذیت حكومت هر روز بیشتر ميشد و والي و وزیر هیچ دلیل قانعكنندهاي براي محكوم كردن پیروان علي، علیهالسلام، نداشتند و این موضوع اعتراض مردم و حتي برخي از مأموران حكومتي را برانگیخته بود.
روزهاي آخر بهار فرا رسیدند. مدتي بود از استاد خبري نداشتم. یك روز صبح قبل از آنكه مادرت از خواب برخیزد، به قصد دیدن استاد به خانة او رفتم. نشاط و شادماني دیدار دوبارة او را در یك لبخند و سلام گرم خلاصه كردم. استاد سلام مرا جواب گفت اما لبخند را نه. غمي بزرگ در چشمانش دیده ميشد. هیچگاه استاد را چنین اندوهگین ندیده بودم. در برابرش نشستم اما سخني نگفتم و او آهسته و آرام شروع به حكایت كرد.
?شب گذشته اتفاقي افتاد كه خواب را از چشمان من دور كرده است. آیندهاي مبهم پیش روي ماست و ما چون زورق كوچكي اسیر طوفاني هولناك شدهایم.? با تعجب گفتم: ما را از طوفان چه باك؟ استاد گفت: اما این بار آتش نیست كه بر خانمان ما زده باشند. خنجر نیست كه به گلویمان گذاشته باشند. این بار تبري است كه به دست گرفتهاند تا به ریشة اعتقاد ما بزنند.? گفتم: در میدان نبرد اندیشهها كیست كه یاراي برابري با ما را داشته باشد. قوت دلایل ما كوه را ميلرزاند. لبخند كمرنگي زد و ادامه داد: ?عصر دیروز قبل از غروب آفتاب، والي، من و تعدادي از دانشمندان را به نزد خود فراخواند. او گفت كه مایل است اختلاف ما و ایشان زودتر حل شود و هر كس كه حرف حق بر زبان ميراند باید بتواند آن را اثبات كند. در دل شاد شدم و گمان كردم فرصتي براي بیان عقیدة ما فراهم شده است.
والي وزیر را نزد خود فراخواند. وزیر كه هیچگاه چنین خندان نبود در صندوق چوبي را گشود و از آن میان اناري سرخ بیرون آورد. آنگاه انار را به یكي از دانشمندان داد و گفت: آنچه بر پوست این میوة بهشتي نوشته است، براي ما بخوان.
ميداني چه بود؟ اینكه معبودي جز خداوند نیست و محمد، صلّياللّهعلیهوآله، پیامبر فرستادة اوست و سپس نام افرادي غیر از امیرالمؤمنین علي، علیهالسلام، بعنوان جانشین رسول خدا، صلّياللّهعلیهوآله، بر پوست انار نقش بسته بود!
نوشته چنان بر پوست انار حك شده بود كه گویي دست طبیعت، نویسنده آن است. وزیر كه از حیرت ما بال و پر گرفته بود، خندهاي تلخ سر داد و گفت: سرانجام خداوند بدكاران را رسوا ميكند. آسمان و زمین دست به دست هم دادهاند تا سخن باطل شما را انكار كنند. اینك چه براي گفتن دارید؟ والي كه در چشمان ما چیزي جز تعجب نميدید به سخن آمد و گفت: ميبینم كه از جواب فروماندهاید! یا قبول كنید تا امروز ادعایي باطل بر زبان ميآوردهاید یا گردنهاي خود را براي بوسیدن شمشیر آماده كنید.
وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود. پرسیدم: شما چه كردید؟ استاد به آرامي پاسخ داد: چه ميتوانستیم كرد؟ از والي سه روز مهلت خواستیم تا شاید جوابي بیابیم.
نگاهي از روي خشم به استاد كردم و گفتم: ساعتها ميگذرد و شما دست روي دست گذاشتهاید تا روز سوم از راه برسد؟ استاد با لحني مهربان پاسخ داد: آنچه پیش آمده امري عادي و معمولي نیست. مشكلي نیست كه جواب آن را بتوان در كتابها یافت و یا به واسطة تفكر بر آن چیره شد. ناامید و مأیوس گفتم: پس چاره چیست؟ گفت: باید سراغ كسي رفت كه بر اسرار زمین و آسمان آگاه است. با اشتیاق پرسیدم: سراغ
كه باید رفت؟ استاد از جا برخاست. نگاهش را از پنجرة اتاق راهي آسمان كرد و به تماشاي خورشید ایستاد.
اطراف خانة وزیر را جمعیت زیادي فراگرفته بود. در میان حیرت مردم، والي، وزیر و تعدادي از نزدیكان والي، سوار بر اسب جلو ميآمدند. استادم نیز در كنار آنها بود. وزیر از اسب پیاده شد و خواست كه به خانهاش وارد شود. ناگهان صداي استاد او و دیگران را در جاي خود میخكوب كرد: ?اما قرار ما چنین نبود. من با شما شرط كرده بودم كه وزیر پیش از ما به خانهاش وارد نشود و الا هیچگاه حقیقت روشن نخواهد شد?. وزیر با چهرهاي گرفته بناچار در گوشهاي ایستاد تا بعد از والي و استاد وارد خانه شود. استاد در حیاط خانه پیش ميرفت و دیگران به دنبال او ميرفتند. قدري دورتر، در پشت درختان تنومند، اتاقكي مخروبه دیده ميشد. استاد گفت: اي والي، جواب تو را در آن اتاق خواهم داد.
وزیر هراسان جلو دوید و فریاد زد: ببین چگونه مسخرة پیرمردي نادان شدهایم. او ما را به هر جا كه بخواهد ميكشاند و وقت ما را هدر ميدهد. اي والي بزرگ از شما تقاضا ميكنم همین جا این داستان را پایان دهید.
والي رو به استاد كرد و گفت: اگر جوابي داري همین جا بگو. استاد به آرامي جلوتر آمد و گفت: پرسش شما با پرسشهاي معمولي تفاوت داشت. پاسخ ما نیز فقط با مشاهدة آنچه در آن اتاقك هست، داده ميشود. سپس به همراه والي داخل اتاقك شدند.
استاد در مقابل نگاههاي منتظري كه به دستان او خیره شده بودند، دو تكه گل خشك شده را از درون كیسهاي سفید بیرون آورد و به طرف والي گرفت. نوشتة درون قالب، همان نوشتهاي بود كه روي پوست انار نقش بسته بود!
سكوتي سنگین بر حاضران حاكم شده بود. اما وزیر كه خود را در خطر ميدید، سكوت را شكست و با اعتراض گفت: از كجا معلوم كه این قالبها را خود پیروان علي، علیهالسلام، تهیه نكرده باشند. آنها ميخواهند مرا نزد والي بدنام كنند.
برقي در چشمان استادم درخشید. خندید و گفت: درون این انار از دانههاي سرخ و سفید خبري نیست و آكنده از دود و خاكستر است. اگر آنچه ادعا كردم واقعیت نداشت، من از ادعاي خود ميگذرم.
والي به اشارة چشم به وزیر فرمان داد تا انار را بشكافد. وزیر در حالي كه از خشم و ترس ميلرزید، خنجر یكي از مأموران را گرفت و بر انار فرو برد. آتشفشاني از دود از دل انار بیرون جهید و سر و روي وزیر را فرا گرفت. والي فریاد زد: این نابكار را بگیرید و صبح فردا در بازار شهر، سر از بدنش جدا كنید. از امروز هیچ كس حق ندارد با دوستان و پیروان علي بد رفتاري كند.
شور و غوغایي به پا شده بود. چشمها پر از اشك و دلها لبریز از شادي بود، اما هنوز كسي نميدانست محمد بن عیسي چگونه توانسته است از راز انار پرده بردارد؟!
عصر همان روز بعد از ماهها انتظار، تو به دنیا آمدي و من آنگونه كه آرزویم بود، نام علي را بر تو گذاشتم. چند روز بعد تو را به خانة استاد بردم تا در گوش تو اذان و اقامه را زمزمه كند و مرا هم از راز آن انار با خبر كند.
استاد با روي باز ما را پذیرفت و در پاسخ سؤالم گفت: ?بعد از گرفتن مهلت سه روزه از والي، بزرگان جزیره قرار را بر این گذاشتند كه هر شب یك تن از پرهیزكاران و دانشمندان قدم به بیابان بگذارد و به نیایش بپردازد تا خداوند راه مقابله با این مشكل را پیش پاي ما نهد. دو روز از مهلت داده شده، بيحاصل گذشته بود كه بزرگان شهر به خانة من آمدند و خواستند تا شب سوم را من به راز و نیاز بپردازم.
نیمههاي شب از خانه بیرون آمدم و در حالي كه زیر لب دعا ميخواندم از شهر دور شدم. غم تنهایي بر دلم سایه انداخته بود. در فكر بودم كه اي كاش در زمان پیامبر، صلّياللّهعلیهوآله، یا پیشوایان دیگر زندگي ميكردیم و حل مشكل را از آنها ميخواستیم، اما افسوس كه در زمان غیبت به سر ميبریم.
ناگهان چیزي از خاطرم گذشت و دلم را روشن كرد. پس با ایمان و اطمینان در حالي كه اشك از چشمانم سرازیر بود، گفتم: ?اي سرور و مولاي من! اي آخرین پناه، چشم امید ما به شما دوخته شده است! آیا از بزرگواري شما دور نیست كه مرا نیازمند رها كنید؟ خود بهتر از هر كس ميدانید كه نیاز من به طعام و مال و مسكن نیست، آنچه مرا به اینجا آورده درد دین است و داروي این درد فقط در نزد شماست، پس چگونه ممكن است كه دستهاي مرا از این دارو خالي ببینید و به نجات من اقدامي نكنید؟ وقت آن است كه دست از آستین لطف بیرون آورید و دل خستگان را به نور محبت خود روشن كنید. امروز هنگام یاري دوستان است كه جز شما یار و یاوري ندارند?.
ناگاه صدایي مرا به خود آورد: ?اي محمدبن عیسي! چرا اینگونه پریشاني؟?
گمان كردم یكي از اهالي جزیره است كه مرا ميشناسد. گفتم: تنهایم بگذار و برو. مشكلي دارم كه جز با مشكلگشا نميتوانم بگویم. دوباره صدایش را شنیدم كه گفت: ?هر مشكلي داري با من بگو! من امام زمان تو هستم!?
لحن گفتارش بسیار گرم و صمیمي بود. چنان محكم سخن ميگفت كه جایي براي تردید باقي نميگذاشت. آشوبي در وجودم برپا شده بود، زیر لب گفتم: اگر آن هستي كه ادعا ميكني خود بیشتر از هر كس از داستان ما آگاهي.
این بار شنیدم كه فرمود: ?آري، من ميدانم كه آن انار كار را بر شما مشكل كرده است و شما از تهدید والي هراسان شدهاید.?
دانستم او همان گمشدهاي است كه یك دنیا دل در پي او ميگردد. دامانش را گرفتم. اشك ریختم و بر دست و پایش بوسه زدم. از او خواستم تا راه چاره را نشانمان دهد.
لب از لب گشود و فرمود: ?اي محمدبن عیسي! در خانه وزیر درخت اناري هست كه او میوهاي از آن را از روزگاري كه انار كوچكي بود، در قالبي از گل خشك شده قرار داد. در هر یك از دو نیمة آن قالب، قسمتي از جملة نوشته شده بر انار حك شده است.
هنگامي كه نوشتة داخل قالب بر پوست انار نقش بست آن قالب را باز كرد و در كیسة سفید رنگي قرار داد. در انتهاي حیاط خانة وزیر اتاقكي ميبیني كه كیسة سفید رنگي در آنجاست. انار را در قالب قرار بده تا حقیقت بر والي آشكار شود.
هیچگاه مگذار وزیر پیش از تو به آن اتاق داخل شود. این را هم بدان كه درون انار چیزي جز دود و خاكستر نیست و تو ميتواني براي اثبات ادعاي خود از والي بخواهي كه وزیر انار را بشكافد.?
سخنانش چون آبي زلال، آتش دلم را به خاموشي نشاند. بیابان از نور آن ماه كه ابرها را كنار زده بود، به روز ميمانست.
*. برگرفته از كتاب ?دل سیاه انار?، سعید آل رسول (با اندكي تلخیص و تغییر).