ادبیات فراق
چهارشنبه 6 شهریور 1392 9:40 PM
خاموشتر از چراغ مرگيم روشنتر از آفتاب كجايىعقربكهاى ساعت، تا كى به گرد خود گردند، بيهوده در صفحه غيبت.
در گرگ و ميش سحرگاه، پايان دروغ را انتظار مىكشيم.
آن روز كه بيايى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خويش را در تو مىجوييم.
اين گريه را پايانى است اگر، اشك راه خود را بداند و بر هر دامانى نريزد.
پوست را بادام و سال را ايام و زيستى را كام و بودن را نام تويى.
من كيستم؟ تو كيستى؟ من اينك نه آنم كه بودم. تو همچنان آنى كه بودى.
مگذار كه بگويم در تن من، اميد را به خاك سپردند و سنگى صنوبرى شكل بر سر آن نهادند.
هيچيم هيچ، بىتو اى همه كس، همه چيز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داريم به پريشانى دود; سرى داريم به حيرانى رود; چشمى به گريانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشايندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، يعنى غيبت، آمدن، يعنى ظهور. بودن يعنى انتظار. كار يعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سياست، يعنى به لبخند تو خنديدن. حكومت، يعنى زير پاى تو فرش گستردن. عاشورا، يعنى غمهاى تو. محرم، يعنى دميدن مهتاب فراق. اين است معناى حقيقى كلمات.
عريضهها را چاه به كجا مىبرد؟ آيا او هم...
سر و دست مىشكند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسيجيدهايم.
اگر نه يك دم هماواز توييم، مگر چنگ ناساز تو نيستيم؟
خوشا آن در كه به روى تو هر روز مىخندد.