معرفی کتاب آهستگي ميلان کوندرا ن
چهارشنبه 30 مرداد 1392 2:10 PM
ناگهان هوس كرديم بعدازظهر و شب را در كاخي ييلاقي بگذرانيم . امروزه بسياري از اين كاخ ها در فرانسه به هتل تبديل شده اند؛ قطعه زميني پر دار و درخت ، گمگشته در مكاني زشت ، بي هيچ سرسبزي ، گردشگاهي كوچك كه با درختان و پرندگانش در دلِ شبكه اي گسترده از بزرگراه ها قرار گرفته است . حين رانندگي ، در آينه متوجه اتومبيل پشت سرم مي شوم . راهنماي سمت چپش چشمك مي زند و سراسر بدنه ي اتومبيل ، امواجي از بي قراري و ناآرامي را از خود مي پراكند. راننده منتظر فرصتي است تا از من سبقت بگيرد، او در انتظار يك لحظه است ؛ همچون شاهيني كه در كمين گنجشكي مي نشيند.
همسرم ورا به من مي گويد: «در جاده هاي فرانسه هر پنجاه دقيقه يك نفر كشته مي شود. اين ديوانه ها را نگاه كن كه دور و بر ما مي تازند! اين ها همان كساني هستند كه اگر جلوي چشم شان كيف خانمِ پيري را در خيابان بدزدند به شدت محافظه كارانه عمل مي كنند. چطور وقتي پشت فرمان مي نشينند ترس را كنار مي گذارند؟»
چه مي توانستم بگويم ؟ شايد مي توانستم بگويم : مرد قوز كرده اي كه روي موتورسيكلت اش خم شده ، تنها مي تواند بر لحظه ي پروازش تمركز يابد. او گرفتار لحظه ايست كه رابطه اش هم با گذشته و هم با آينده قطع شده است ، از توالي زمان بيرون جهيده و در بي زماني است ؛ به بياني ديگر او در خلسه به سر مي برد. در اين وضعيت او نمي داند چند سال دارد، از همسر، فرزندان و دغدغه هايش بي اطلاع است و بنابراين نمي ترسد. چرا كه سرچشمه ي ترس در آينده است و شخصِ فارغ از آينده چيزي براي ترسيدن ندارد.
سرعت ، تجسمِ لذتي است كه انقلاب تكنولوژي به انسان عطا كرده است . برخلاف موتورسوار، يك دونده همواره در جسم خويش حاضر است ، تا ابد نيازمند آن است كه به تاول ها و نيز خستگي بي پايان خويش بينديشد. او به هنگام دويدن وزن خود را احساس مي كند، سن و سال خود را مي داند و بيش از هر زمان ديگري نسبت به خود و زمان زندگي اش آگاهي دارد. تمام اين ها هنگامي تغيير شكل مي يابد كه انسان نيروي سرعت را به يك ماشين واگذارد، از آن پس ، جسم او از روند طبيعي خارج شده و خود را به سرعتي مي سپارد كه لمس ناشدني و غيرمادي است ؛ سرعت ناب ، سرعت محض ، سرعت خلسه وار.
پيوند عجيبي ست ؛ فضاي سرد و غيردوستانه ي تكنولوژي همراه با شعله هاي سوزان خلسه . زني امريكايي را به خاطر مي آورم كه سي سال پيش ، با لحني متقاعد كننده و حالتي راسخ ـ از آن حالت هايي كه معمولاً كله گنده هاي شهوت گرا به خود مي گيرند ـ راجع به آزادي جنسي (به گونه اي چندش آور) برايم سخنراني كرد. لغتي كه بيش از لغات ديگر در كلام اش تكرار مي شد كلمه ي " ارگاسم " بود. شمردم : چهل و سه بار.
كيش ارگاسم ، اصل سوداگرانه اي كه در زندگي جنسي تبلور يافته ؛ توانايي در برابر سستي ، زمان هم آغوشي تا حد يك مانع تنزل يافته است ، مانعي كه مي بايد هر چه سريعتر آن را براي رسيدن به اوج لذتي افسارگسيخته از پيش رو برداشت ، يگانه مقصود حقيقي عشق ورزي و عالم كائنات .
چرا لذت آهستگي ناپديد شده است ؟ آه ! كجا رفتند دل آسودگان روزگاران گذشته كه به نرمي گام برمي داشتند؟ كجا رفتند ولگردان و بي كارگاني كه قهرمانان ترانه هاي عاميانه بودند؟ خانه به دوشاني كه از آسيابي به آسياب ديگر پرسه مي زدند و شب را زير ستارگان به صبح مي رساندند. آيا اين مردمان نيز به همراه كوره راه ها، مرغزارها و فضاي باز جنگلي ناپديد شده و به همراه آن طبيعت ، يكسره محو شدند؟ در زبان چك ضرب المثلي وجود دارد كه رخوتِ ساده ي ايشان را با استعاره اي بيان مي كنند: «آنان به پنجره هاي خداوند خيره شده اند.» كسي كه به پنجره هاي خدا چشم دوخته باشد، نه كسل و بي حوصله كه شاد و مسرور است . در دنياي امروز ما تنبلي بدل شده است به " كاري براي انجام دادن نداشتن " و اين موضوع كاملاً متفاوتي است ؛ كسي كه كاري براي انجام دادن ندارد ناراضي است ، كسل است و در جست وجوي ابدي براي جنب و جوش از دست رفته .
نگاهي به آينه مي اندازم ، باز همان اتومبيل را مي بينم كه تلاشش براي عبور از من به خاطر ترافيك پيش رو ناكام مانده است . زني در كنار راننده نشسته است . چرا آن مرد چيز خنده داري برايش تعريف نمي كند؟ چرا دستي روي زانوان او نمي فشارد و در عوض به راننده ي اتومبيل جلويي ، كه به اندازه ي كافي تند نمي راند، بد و بيراه مي گويد؟ به نظر نمي رسد كه زن هم دستي به سر و گوش راننده بكشد. او نيز در ذهن خود، همراه با راننده پشت فرمان نشسته است و فحش و ناسزا نثار من مي كند.
اما من به مسافرتي ديگر مي انديشم كه بيش از دويست سال پيش رخ داده است . سفري از پاريس به سوي كاخي ييلاقي در حومه ي شهر. سفر مادام " دو.ت " و شواليه ي جواني كه او را همراهي مي كرد. براي اولين بار است كه اين دو چنين به يكديگر نزديكند. آرام آرام فضايي وصف ناپذير از لذتي جسماني پديدار مي شود و آنان را دربرمي گيرد، بدن هايشان با تكان هاي كالسكه يكديگر را لمس مي كنند؛ اول اتفاقي و غيرعمدي و سپس عمدي و داستان آغاز مي شود.
2
رمان كوتاهِ " ويوان دنون " چنين روايت مي كند:
يك روز بعدازظهر، نجيب زاده اي بيست ساله به تئاتر مي رود. (نام و يا لقب وي ذكر نشده است ، اما من او را يك شواليه تصور مي كنم .) در لژ مجاور، خانمي را مي بيند. (در داستان تنها حروف ابتدايي نام او عنوان شده است : مادام دو.ت .) اين خانم يكي از دوستان كنتسي است كه شواليه ي جوان گرفتار عشق اوست . پس از اجراي نمايش ، مادام دو.ت شواليه را به خانه اش دعوت مي كند. شواليه از اين حركت صريح شگفت زده و بيش از آن ، دستپاچه شده است ، زيرا شخصاً محبوب مادام دو.ت را كه يك ماركي است مي شناسد. (ما هرگز از نام او آگاه نمي شويم ؛ گويي وارد دنياي اسرار شده ايم كه در آن از نام ها و عناوين خبري نيست .) شواليه ي سر درگم ، خود را درون كالسكه و در كنار بانويي دوست داشتني مي يابد. پس از سفري آرام و لذت بخش ، كالسكه در حومه ي شهر و در برابر پلكان كاخ توقف مي كند؛ شوهر مادام دو.ت با ترشرويي به استقبال آن ها آمده است . هر سه نفر در سكوتي ناخوشايند شام مي خورند و سپس شوهر عذرخواهي كرده و آن دو را تنها مي گذارد.
اينك شب براي آنان فرارسيده است ؛ شبي كه همچون يك نقاشي سه لته اي است ، شبي در قالب گشت و گذاري سه مرحله اي : ابتدا در باغ قدم مي زنند، سپس در يك آلاچيق عشقبازي مي كنند و دست آخر در يكي از خوابگاه هاي مخفي كاخ ، عشق ورزي شان را پي مي گيرند.
هنگام سپيده دم از يكديگر جدا مي شوند و شواليه ، ناتوان از يافتن اتاقش در هزار توي راهروها، به باغ بازمي گردد. همانجاست كه در كمال ناباوري با ماركي ـ همان مردي كه معشوق مادام دو.ت است ـ مواجه مي شود. ماركي كه هم اكنون وارد محوطه ي كاخ شده است ، سرخوشانه به شواليه سلام مي كند و دليل اين دعوت مرموز را بر وي آشكار مي سازد: مادام دو.ت به يك صحنه سازي نياز داشت تا رابطه اش با او، يعني ماركي ، به عنوان معشوق در نظر شوهرش مخفي بماند. ماركي شواليه ي جوان را ريشخند مي كند كه با ايفاي نقش مسخره و احمقانه ي معشوقِ قلابي ، اين ترفند را به سرانجامي مطلوب رسانده است . مرد جوان ، خسته از شبي عشق ورزي ، سوار بر درشكه اي كه ماركي سپاسگزار در اختيارش گذارده است ، كاخ ييلاقي را به مقصد پاريس ترك مي گويد.
اين داستان تحت عنوان " فردايي در كار نيست " براي نخستين بار در 1777 منتشر شد و شش حرف معماگونه جايگزين نام نويسنده شده بود (زيرا ما در دنياي اسرار به سر مي بريم ): M.D.G.O.D.R ، كه با تيزهوشي بسيار شايد چنين خوانده شود: "Monsieur Denon, Gentil homme ordinare du Rio" (آقاي دنون ، ملتزم دربار پادشاه ). اين كتاب بار ديگر در سال 1779 در تيراژي بسيار محدود و به صورت كاملاً ناشناس به چاپ رسيد و در همان سال تحت نام نويسنده ي ديگري نيز منتشر شد. نسخه هاي بعدي در سال هاي 1802 و 1812 و همچنان بدون نام واقعي نويسنده منتشر شدند.
سرانجام ، اين اثر پس از نيم قرن ناديده گرفته شدن و گمنامي ، بار ديگر در 1866 به طبع رسيد. از آن پس به عنوان رماني از ويوان دنون پذيرفته شد و در پايان قرن ، اعتبار و شهرتش تثبيت شده بود. امروزه اين داستان در بين آثار ادبي از شاخص ترين نمونه هاي هنري و دربردارنده ي روح قرن هجدهم به شمار مي آيد.
3
در زبان روزمره ، اصطلاح " لذت گرايي " اگر صراحتاً فساد و هرزگي تلقي نشود، دست كم بر تمايلات غيراخلاقي در زندگي لذت جويانه دلالت دارد. البته اين عبارت دقيق نيست . اپيكور، نخستين نظريه پرداز بزرگِ لذت ، تصوري بسيار شكاكانه نسبت به زندگيِ شاد ارائه مي كند: لذت فقدان رنج است ، بنابراين ، رنج در مقوله ي لذت گرايي مفهومي بنيادين به شمار مي آيد. هر كسي تنها تا آن درجه مي تواند شاد باشد كه از رنجيدن بپرهيزد و از آن رو كه لذت ، نه تنها از مصايب و دردها نمي كاهد، بلكه اغلب ناخرسندي بيشتري را نيز سبب مي شود، اپيكور فقط لذت هايي را توصيه مي كند كه محتاطانه و مختصر باشند.
اما پس زمينه ي خردِ اپيكوري به غايت غم انگيز است : انسان ، غرقه در رنج هاي دنيوي ، درمي يابد كه لذت ، هرچند هم اندك ، يگانه ارزش آشكار و معتبري است كه براي وي قابل تصرف و تملك مي باشد؛ جرعه اي آب خنك ، نگاهي به آسمان (به پنجره هاي خداوند) يا يك نوازش .
لذت ـ چه مختصر و چه فراوان ـ تنها از آن كساني است كه تجربه اش مي كنند و يك فيلسوف حق دارد لذت گرايي را تنها بدين جهت كه اساسش بر خودمحوري است ، مورد سرزنش قرار دهد. اما به نظر من پاشنه ي آشيلِ لذت گرايي خودمحورانه بودن آن نيست (آه ، كاش در اشتباه مي بودم !)، پاشنه ي آشيل لذت گرايي اين است كه به شكل مأيوس كننده اي آرماني است . در واقع شك دارم كه كمال مطلوب لذت گرايي دست يافتني باشد و مي ترسم اين نوع زندگي لذت جويانه كه برايمان تجويز شده است ، با طبيعت بشري سازگار نشود.
هنر قرن هجدهم ، لذات را فارغ از فضاي مه آلوده ي محدوديت هاي اخلاقي به تصوير كشيد. اين هنر موجب پديد آمدن چارچوبي ذهني شد كه آن را «عياشي » مي ناميم ؛ همان كه از ميان نقاشي هاي فركونار و واتو پرتو مي افكند و لابه لاي نوشته هاي ساد ، كربيون جوان و يا شارل دوكلو مي درخشد. شايد به همين خاطر است كه ونسان ، دوست جوان من ، قرن هجدهم را مي ستايد و اگر برايش مقدور مي بود، نيمرخي از ماركي دوساد را، مانند يك آرم ، به يقه ي كتش سنجاق مي كرد. من نيز در اين ستايش با او شريكم ، اما يك نكته را هم ـ بدون هيچ گونه اصرار و پافشاري ـ اضافه مي كنم كه عظمت و شكوه اين هنر، تنها بر مبناي شعاري توخالي در دفاع از لذت گرايي و هرزگي و غيره نيست ، بلكه در رويكرد تحليل گرانه ي آن نسبت به لذت گرايي است . به همين جهت ، من رمانِ " روابط خطرناك " اثر شودر لو دو لاكلو را يكي از بزرگترين رمان هاي تمامي اعصار به شمار مي آورم .
يگانه دلمشغولي شخصيت هاي اين داستان ، دستيابي به لذت و كامجويي از آن است . با اين وجود، خواننده اندك اندك درمي يابد كه در نظر شخصيت ها جذابيت كاميابي بيش از نفسِ لذت است . آنچه كه ايشان را به خود مي خواند، نه ميل به لذت ، كه اشتياق فتح است . بازي شرم آوري كه در ابتدا مضحكه اي بي خيالانه جلوه مي كند، به تدريج به نبرد ميان مرگ و زندگي بدل مي شود. اما نبرد كجا و لذت گرايي كجا؟! اپيكور نوشته است : «انسانِ خردمند خواستار حركتي نمي باشد كه به جنگ بينجامد.»
ساختارِ نامه وار " روابط خطرناك " صرفاً يك روند تكنيكي نيست كه بتوان به سادگي روشي ديگر را جايگزين آن كرد. ساختار به خودي خود گوياست و برايمان روشن مي سازد كه هر آنچه شخصيت ها متحمل مي شوند، فقط بدين جهت است كه آن را بازگو كنند، انتقالش دهند، آماده اش سازند، اعتراف كنند و آن را بنويسند. در چنين دنيايي كه در آن همه چيز گفته مي شود، مهلكترين و در دسترس ترين سلاح ، افشاگري است . والمون ، قهرمان داستان ، يك نامه ي خداحافظي براي زني كه اغوايش كرده است مي فرستد. نامه زن را نابود مي كند، حال آنكه ماركيز دو مرتويل ، محبوبه والمون است كه اين نامه را كلمه به كلمه به وي ديكته كرده است . بعدها، مرتويل از سر انتقام نامه ي والمون را به رقيب وي نشان مي دهد. رقيب او را به دوئل مي طلبد و والمون مي ميرد. پس از مرگ والمون ، ارتباط مخفيانه اش با مرتويل فاش مي شود و ماركيز، مطرود، تحقير شده و انگشت نما روزهايش را به پايان مي برد.
براي هيچ يك از دو شخصيت اين داستان چيزي به عنوان راز پنهان باقي نمي ماند. گويي هر يك داخل صدفي غول آسا و پرپژواك زندگي مي كنند كه هر نجوايي درونش طنين انداز مي شود، چند برابر فزوني مي گيرد و به پژواكي ابدي بدل مي شود. وقتي بچه بودم به من مي گفتند كه اگر صدفي را در برابر گوش خود قرار دهم ، همهمه ي كهن درياها را در آن خواهم شنيد. در اين صورت هر كلمه اي كه در دنياي لاكلويي بر زبان آورده شود، براي هميشه شنيده خواهد شد. آيا قرن هجدهم چنين بوده است ؟ آيا اين همان بهشت معروفِ لذت هاست ؟ يا اينكه انسان همواره ـ بي آنكه خود بداند ـ درون چنين صدف پر پژواكي به سر برده است ؟ در هر حال ، يك صدف پر پژواك دنيايي نيست كه اپيكور از آن سخن گفته است . اپيكوري كه به پيروانش فرمان داد: «بايد زندگي پنهاني را پيشه ي خود سازيد!»
4
مردي كه پشت ميز پذيرش هتل ايستاده ، خوش قيافه و جذاب است . خوش قيافه تر از كساني كه معمولاً پشت ميز پذيرش مي ايستند. وي با يادآوري اين نكته كه دو سال قبل نيز آنجا بوده ايم ، ما را نسبت به تغييراتي كه از آن موقع تا كنون رخ داده است ، آگاه مي كند. يك سالن كنفرانس چند منظوره به مجموعه شان اضافه شده بود و يك استخر شنا هم ساخته بودند. براي بازديد از استخرِ نوساز، از راهرويي پر نور مي گذريم كه پنجره هاي بزرگش مشرف به باغ است . در انتهاي راهرو پلكاني عريض با كاشي هاي لعابي و سقفي شيشه اي به سمت استخر كشيده شده است . ورا به يادم مي آورد: «آخرين بار اينجا يك باغچه ي كوچك گل رز بود.»
در اتاق مان مستقر مي شويم و بعد به باغ مي رويم . منظره ي زيباي چمنزارهاي سبزِ پلكاني كه به سوي رود سن پيش رفته اند مسحورمان كرده است و وسوسه مان مي كند تا يك پياده روي طولاني را در پيش گيريم . اما هنوز چند دقيقه اي بيشتر از راهپيمايي مان نگذشته است كه بزرگراهي مملو از اتومبيل هاي پرسرعت در برابرمان ظاهر مي شود. راه رفته را بازمي گرديم .
شام عالي است . همه ، گويي به افتخار دوران گذشته لباس زيبايي به تن كرده اند؛ روزگار سپري شده اي كه خاطره اش زير اين سقف شناور است . در جوار ما زوجي به همراه دو كودك خود نشسته اند. يكي از كودكان با صداي بلند آواز مي خواند. مستخدمي سيني به دست روي ميز آن ها خم شده است . مادر كه مصرانه به وي چشم دوخته ، مي كوشد تا با نگاهِ خيره ي خود پيشخدمت را به تملق گويي از كودكي وادارد كه براي جلب توجه روي صندلي خود ايستاده است و با صدايي بلندتر از قبل آواز مي خواند. لبخندِ رضايتي بر لبان پدر نقش بسته است .
شراب عاليِ بوردو، خوراك اردك و دسر (يك راز خانوادگي )، من و ورا خشنود و بي خيال گپ مي زنيم . وقتي به اتاق مان بازمي گرديم ، من براي لحظه اي تلويزيون را روشن مي كنم ؛ باز هم بچه ها. اين بار سياه پوستند و در حال جان كندن . اقامت ما در كاخ ييلاقي مصادف شده است با برنامه اي كه هر روز به مدت چند هفته ، كودكان كشوري افريقايي را نشان مي دهد، كشوري كه نامش را در حال حاضر فراموش كرده ام و قحطي و جنگ داخلي آن را به ويراني كشيده است . (تمام اين ها دست كم دو يا سه سال قبل اتفاق افتاده است ، چطور مي توان همه ي اين نام ها را به خاطر سپرد!) اين كودكان استخواني و بي رمق اند و حتي قدرت پس زدن مگس هايي را كه روي صورت هايشان وول مي خورند، ندارند.
ورا به من مي گويد: «يعني در اين كشور هيچ آدم بزرگسالي نمي ميرد؟»
نه ، نه ، نكته ي جالب اين قحطي ، نكته اي كه آن را از ميان ميليون ها قحطي ديگر كه روي زمين رخ مي دهد جدا مي سازد، اين است كه قحطيِ اين كشور فقط كودكان را هدف مي گيرد. هرگز آدم بالغي را نمي بينم كه روي صفحه تلويزيون در حال رنج كشيدن باشد. حتي به نظر مي رسد تنها براي تأييد اين پديده ي بي همتاست كه ما هر روز اخبار روزانه را تماشا مي كنيم .
بنابراين كاملاً طبيعي است كه كودكان در برابر چنين قساوت و ظلمي كه از سوي بزرگترها روا داشته شده ، به اعتراض برخيزند و با كمك گرفتن از خودجوشي خاصِ كودكانه شان مبارزه ي پرآوازه اي به راه اندازند. " كودكان اروپا براي كودكان سومالي برنج مي فرستند " . سومالي ! البته ! آن شعار معروف ، نام فراموش شده را به حافظه ي من بازگرداند! آه ، مايه تأسف است كه همه ي ماجرا را فراموش كرده بودم ! آن ها كيسه هاي برنج خريدند، كيسه هاي بي شماري پر از برنج . والدين تحت تأثير شور و هيجان اين اتحاد عالمگير قرار گرفته و به كوچكترها پول دادند و تمام سازمان ها و نهادها در حمايت از اين جنبش وارد ميدان شدند؛ برنج در مدرسه ها جمع آوري شد، با كاميون ها به سمت فرودگاه حمل شد، در كشتي هايي بار زده شد كه عازم افريقا بودند و هركسي اين فرصت را داشت تا در حماسه ي باشكوه برنج سهيم باشد.
بلافاصله پس از كودكان رو به موت ، صفحه ي تلويزيون به تصرف دختربچه هايي شش تا هشت ساله درمي آيد كه مثل آدم بزرگ ها لباس پوشيده اند و طوري ادا و اطوار مي ريزند و دلبري مي كنند كه تنها از زنان بالغ برمي آيد. اوه ، خيلي بامزه است ؛ وقتي بچه ها مانند بزرگترها رفتار مي كنند خيلي رقت انگيز و خنده دار مي شوند. دختربچه ها و پسربچه ها يكديگر را مي بوسند. سپس سر و كله ي مردي پيدا مي شود كه نوزادي در آغوش دارد و سعي مي كند توضيح دهد كه بهترين راه براي شستن كهنه هاي كثيف بچه چيست . زني زيبا از راه مي رسد، دهانش را باز مي كند و زبانش را بيرون مي آورد؛ زبان فوق العاده شهوت انگيزي كه لحظه اي بعد به درون دهان فوق العاده مهربانِ مردك بچه به بغل فرو مي رود.
ورا مي گويد: «وقت خواب است .» و تلويزيون را خاموش مي كند.
5
ازدحام كودكان فرانسوي براي كمك كردن به دوستانِ كوچك افريقايي شان ، هميشه مرا به ياد چهره ي بركِ روشنفكر مي اندازد. آن روزها، روزهاي شكوه و باليدن او بود و همان طور كه در مورد اغلب افتخارات چنين است ، افتخارات او از يك شكست آغاز شد. به ياد آوريم : در هشتادمين دهه ي قرن ما جهان گرفتار مصيبت يك بيماري همه گير به نام ايدز شد كه از طريق تماس جنسي منتقل مي شد و خيلي زود بويژه در ميان همجنس بازان بيداد كرد. در مخالفت با متعصباني كه اين بيماري را مجازاتي به حق از جانب خداوند تلقي مي كردند و از ترس سرايت بيماري ، از اين گونه بيماران دوري مي جستند، آزادمنشاني قد علم كردند كه با مبتلايان اظهار برادري و همدردي مي كردند تا نشان دهند كه هيچ خطري از جانب اين افراد متوجه ديگران نيست . بدين سان قرار بر اين شد كه دو برك نماينده ي انجمن ملي و بركِ روشنفكر ضيافت ناهاري را در جوار عده اي از مبتلايان به ايدز در يكي از رستوران هاي معروف پاريس برپا كنند. ناهار به همراه مشروبات درجه يك صرف شد و براي از دست ندادن كوچكترين فرصتي كه مي توانست اين ضيافت را به نمونه اي مثال زدني بدل كند، نماينده ي انجمن ملي از دوربين ها دعوت كرد تا در هنگام صرف دسر وارد رستوران شوند. وقتي دوربين ها بر آستانه ي در ظاهر شدند، دوبرك از جا برخاست ، به يكي از بيماران نزديك شد، وي را از صندلي اش بلند كرد و دهانش را كه هنوز پر از موسِ شكلاتي بود، بوسيد. برك تنگش گرفته بود. او بلافاصله فهميد، هنگامي كه از اين صحنه عكس و فيلم گرفتند، بوسه ي بزرگ دوبركِ نماينده جاودانه شده است ، برك از جا بلند شد و انديشيد كه آيا او نيز بايد يك بيمار ايدزي را ببوسد يا نه . در مرحله ي اول تفكراتش از اين وسوسه اجتناب كرد، زيرا قلباً اطمينان كامل نداشت كه تماس با دهان بيمار باعث سرايت نمي شود. در مرحله ي بعدي تصميم گرفت احتياط را كنار بگذارد، زيرا تجسم ثبت نمايي از بوسه اش به خطر كردن مي ارزيد، اما در مرحله ي سوم ، يك تصور مبهم ، وي را از رفتن به سوي دهان آن بيمار منصرف كرد. اگر او نيز مرد بيماري را مي بوسيد، اين حركت از وي رقيبي براي نماينده ي انجمن ملي نمي ساخت ، بعكس ، مقامش تا حد يك مقلد تنزل مي يافت ؛ يك دنباله رو و حتي يك چاپلوس كه با تقليد شتابزده اش تنها به افتخارات ديگران جلوه و درخشندگي مي بخشد. پس دوباره سر جايش نشست و احمقانه لبخند زد. اما آن لحظات كوتاهِ ترديد و دودلي براي برك گران تمام شد، زيرا دوربين ها آنجا بودند و تمام فرانسه در اخبار شبانه هر سه مرحله ي ترديد را از روي چهره اش خواند و ريشخندش كرد. بدين سان كودكاني كه براي سومالي كيسه هاي برج جمع مي كردند دقيقاً در لحظه ي مناسب او را نجات دادند. برك با اظهارنظري جالب از كوچكترين فرصت براي ضربه زدن به افكار عمومي استفاده برد: «تنها كودكان در قلب حقيقت زندگي مي كنند.» سپس به سوي افريقا شتافت و در كنار دختر بچه ي رو به موتِ سياه پوستي كه چهره اش پوشيده از مگس بود، عكس گرفت . اين عكس در سراسر جهان مشهور شد، بسيار مشهورتر از عكسي كه دوبرك را در حال بوسيدن بيمار ايدزي نشان مي داد. زيرا يك كودك مُردني بيشتر به چشم مي آيد تا يك بزرگسال رو به موت ؛ حقيقتِ واضحي كه به ذهن دوبرك نرسيد. اما او خود را شكست خورده تلقي نكرد و چند روز بعد در تلويزيون ظاهر شد و مانند يك مسيحي معتقد كه فرايض ديني اش را به جا مي آورد، برك را خدانشناس ناميد و از او خواست شمعي بيفروزد؛ سلاحي كه پيش از اين لجوج ترين بي ايمانان را وادار به سرفرودآوردن كرده بود، او در طول مصاحبه شمعي از جيبش بيرون كشيد و روشن كرد و به قصد بي اعتبار ساختن نگراني هاي برك براي سرزمين هاي بيگانه ، از كودكان محروم كشور خودمان كه در روستاها و حومه ي شهر ساكن اند سخن گفت و از همشهريان پيرو خود دعوت كرد تا هر يك در حالي كه شمعي در دست دارند به خيابان ها
بيايند و راهپيمايي عظيمي با شعار " اتحاد با كودكان سِتم ديده " به راه اندازند. سپس ـ در حالي كه مي كوشيد خوشحالي اش را كنترل كند ـ با فرستادن دعوتي مخصوص براي برك از وي خواست تا در صف اول اين حركت دسته جمعي به او بپيوندد. برك بايد انتخاب مي كرد: يا با شمعي در دست ـ چنان كه گويي عضوي از دسته ي سرودخوانان دو برك بود ـ در راهپيمايي شركت مي كرد و يا طفره مي رفت و خطر مقصر دانسته شدن را به جان مي خريد. اين راهپيمايي تله اي بود كه او مي بايد با حركتي جسورانه و غافلگير كننده از آن مي گريخت . تصميم گرفت مستقيماً به سوي كشوري آسيايي كه در آن انقلابي برپا بود پرواز كند. در آنجا مي توانست حمايتش از ستم ديدگان را با صدايي بلند فرياد بزند، اما افسوس كه هرگز در جغرافيا شاگرد خوبي نبود؛ براي او دنيا به دو بخشِ فرانسه و غيرفرانسه تقسيم مي شد كه ولايات گمنام و ناآشناي اين دومي هميشه گيجش مي كرد. بنابراين در كشور آرام و كسل كننده ي ديگري از هواپيما پياده شد كه فرودگاه كوهستاني اش يخزده و غيرقابل استفاده بود و او مجبور شد هشت روز تمام آنجا منتظر هواپيمايي بماند كه وي را قحطي زده و سرماخورده به خانه بازگرداند؛ به پاريس .
پونته وَن ، برك را چنين تفسير كرده است : «برك ، شاهِ شهيد رقاصان است .»
مفهوم رقاص ، تنها در حلقه ي كوچك دوستان پونته وَن مفهومي شناخته شده است . اين كلمه ابداع بزرگ اوست و متأسفانه هرگز آن را نه به صورت كتابي منتشر ساخت و نه در قالب مجموعه مقالاتي جهانشمول ارائه كرد. اما پونته ون هيچ اهميتي براي شهرت اجتماعي قائل نيست ؛ چرا كه دوستانش با توجه و تعجبي به مراتب بيشتر و عميق تر سخنانش را گوش مي كنند.