معرفی کتاب ... لحظه اي است روييدن عشق لورا اسکوئيول
چهارشنبه 30 مرداد 1392 2:08 PM
شمال را حس مي كني ، جذبت مي كند، پايبندت مي كند. هرچه از جاذبه اش بگريزي ، نيرويي نامرئي باز تو را به سويش مي كشاند؛ مثل قطره هاي باران به زمين ، مثل سوزن به آهن ربا، مثل خون به خون ، مثل كشش دو جنس مخالف به هم .
اجدادم همه اهل شمال اند، جايي كه اولين نگاه عاشقانه بين پدربزرگ و مادربزرگم رد و بدل شد، جايي كه براي نخستين بار دست هايشان همديگر را لمس كرد. نطفه ي من از همان زمان بسته شد، از زمان تولد مادرم . فقط بايد كمي صبر مي كردم كه آتش اشتياق مادر با شعله هاي سوزان تمايل پدر درهم آميزد تا من قدم به عرصه ي هستي نهم ، بي هيچ راه برگشتي .
راستي در كدام لحظه ي خاص بود كه نگاه جادويي و افسونگر شمال با چشمان پرجذبه ي دريا در هم گره خورد؟ حقيقت اين است كه نيمه ي ديگر اصل و نسبم به دريا مي رسد؛ نسل اندر نسل . پدرم كنار دريا به دنيا آمد، كنار امواج نيلگون دريا، آنجا كه آتش تمناي پدربزرگ و مادربزرگم در هم آميختند تا جايي براي پدرم در اين دنيا باز كنند.
راستي چقدر طول كشيد تا نيروي عشق پيامش را بفرستد؟ چقدر طول كشيد تا پاسخ لازم را بگيرد؟ عوامل زيادي دخالت داشتند. مسلماً همه چيز با يك نگاه آغاز شد، نگاه آغازين ، نگاهي كه راه را براي دو دلداده هموار كرد، طوري كه بارها و بارها اين راه را پيمودند. كاش مي توانستم شاهد اولين نگاه پدر و مادرم باشم . راستي من در آن لحظه كجا بودم ؟
نمي توانم اين افكار را از ذهنم بيرون برانم . دست خودم نيست . نگاهي گمشده را در چشمان پدر مي بينم ، مي بينم كه ذهن پريشانش بي اختيار دستخوش تلاطم شده است . انگار در جست وجوي دنياهاي ديگري است . انگار تمناهاي تازه دارد، شايد هم در پي نگاه هاي تازه است ؛ نگاه هايي كه او را به جهاني ديگر فرا مي خوانند. راهي براي فهميدن ندارم ؛ او ديگر نمي تواند حرف بزند.
دلم مي خواهد بدانم چه مي شنود، منتظر است چه كسي او را فرابخواند، چه كسي و چه وقت او را به جهان ديگر خواهد برد، علامت مرگش چيست ، چه كسي اين علامت را مي دهد، راهنماي او كيست ؟ اگر زنان دروازه هاي جهان را بر روي انسان ها مي گشايند، آيا در جهان بعدي هم ما زنان درها را باز خواهيم كرد؟ كدام قابله او را به هنگام ورود به جهان ديگر ياري خواهد كرد؟
دلم مي خواهد باور كنم كندر خوشبويي كه به طور مرتب در اتاق پدر مي سوزانم ، يك حلقه ي اتصال ، يك زندگي و يك ريسمان را مي آفريند كه به پدر آنچه لازم دارد، مي دهند. ستون هاي مواج دود مرموز، تند و خوشبوي كندر، حلقه مانند در فضاي اتاق بالا مي رود. گويي در پي ساختن بند نافي است كه پدرم را به لايه هاي آسماني متصل كند، كه او را به همان جايي بازگرداند كه از آنجا آمد؛ كجا؟ نمي دانم . آنجا چه كسي و چه چيزي در انتظارش است ؟ باز هم نمي دانم .
واژه ي «راز» مرا مي ترساند. براي فرار از ترس به خاطرات پناه مي برم ، به آنچه كه از پاپا مي دانم . به نظرم پاپا هم ترسيده است ، چون چشمان نابينايش نمي تواند آنچه در انتظارش است ببيند.
همه چيز با نگاه شروع مي شود، بنابراين مي ترسم پدرم متوجه حضور ديگران نشود. مي ترسم تمايلي به سفر در مسير آخرت نداشته باشد. كاش هرچه زودتر مي توانست ببيند! كاش درد و رنج او تمام مي شد! كاش در او اشتياقي براي پيش رفتن پديد مي آمد!
«پاپاي عزيزم ، كاش مي توانستم راه را برايت نورباران كنم ! كاش مي توانستم در اين سفر ياري ات دهم ، همان طور كه تو به من كمك كردي وارد اين دنيا شوم . يادت هست ؟ باور كن اگر مي دانستم در آغوش گرم تو جاي خواهم گرفت ، براي به دنيا آمدن ، آن قدر وقت تلف نمي كردم . از كجا بايد مي دانستم ؟ پيش از اين كه چشمم به تو و مادر بيفتد، همه جا تاريك و آشفته بود، شايد به تاريكي آينده اي كه در انتظار توست . اما نگران نباش پدر، مطمئنم هرجا مي روي كسي به انتظارت نشسته است ، درست همان طور كه تو منتظر من بودي . شك ندارم چشماني مشتاق در انتظار ديدنت لحظه شماري مي كنند. پس با خيال راحت برو. اينجا همه به نيكي از تو ياد خواهند كرد. بگذار اين واژه ها بدرقه ي راهت باشند. بگذار آواي پر مهر همه ي آنهايي كه تو را مي شناختند، در فضاي دور و برت طنين انداز شود. بگذار آنها راه را برايت باز كنند، به جايت حرف بزنند، برايت پادرمياني كنند، واسطه باشند، بگذار ورود يك پدر دوست داشتني ، يك تلگرافچي ، يك قصه گو و مردي هميشه خندان را اعلام كنند.»
1
با چهره اي خندان به دنيا آمد؛ در يك روز تعطيل . همه ي افراد خانواده كه براي اين تعطيلي دور هم جمع شده بودند، از تولدش به وجد آمدند. مي گويند مادرش با شنيدن يكي از شوخي هايي كه دور ميز تعريف كردند، چنان از خنده ريسه رفت كه كيسه ي آبش پاره شد. متوجه ي رطوبت بين پاها كه شد، فكر كرد در اثر خنده اختيار ادرارش را از دست داده ، اما خيلي زود فهميد ماجرا چيز ديگري است . فهميد كه سيلاب راه افتاده علامت به دنيا آمدن بچه است ؛ بچه دوازدهم . با غش غش خنده از بقيه عذرخواهي كرد و به اتاق خواب رفت . اين يكي هم چند دقيقه بيشتر طول نكشيد؛ عين يازده زايمان قبلي . پسري زيبا به دنيا آورد كه به جاي گريه مي خنديد.
دونيا خسوسا حمام كرد و سپس به اتاق پذيرايي برگشت و به قوم و خويش ها گفت : «ببينيد چي شد!» همه سر برگرداندند و نگاهش كردند. بقچه اي كوچك را در آغوش گرفته بود. گفت : «آن قدر خنديدم كه بچه زد بيرون .»
صداي شليك خنده در اتاق پذيرايي بلند شد. بعد همه با شور و اشتياق دست زدند و آمدن بچه را تبريك گفتند. شوهرش ، ليبرادو چي ، دست ها را بالا برد و به صداي بلند گفت : « I Que Jubilo ــ چقدر خوشحالم !» و او را به همين اسم ناميدند. خوبيلو، اسمي كه واقعاً برازنده ي او بود. او به راستي سفير شادي ، خنده و گشاده رويي بود. حتي سال ها بعد كه كور شد، همچنان طبع بذله گويي اش را حفظ كرد. انگار شادي در ذاتش بود. خودش شاد بود و اطرافيان را هم شاد مي كرد. هرجا مي رفت ، با خود خنده و شادي مي برد. حضورش در فضاهاي كسالت بار هم ، معجزه آسا اضطراب و فشارهاي روحي اطرافيان را كم مي كرد. كاري مي كرد كه بدبين ترين آدم هم به زندگي خوشبين شود. انگار براي آرامش بخشيدن به ديگران به دنيا آمده بود.
تنها كسي كه اين استعداد در او كارگر نيفتاد زنش بود. تنها همين يك مورد از اين قاعده مستثني بود. به طور كلي ، كسي را ياراي مقاومت در برابر جذبه و شوخ طبعي او نبود. حتي ايتسل آي ـ مادربزرگ پدري او ـ كه از وقتي پسرش با يك زن سفيدپوست ازدواج كرده بود، هميشه خدا عنق و اخمو بود، با ديدن خوبيلو گل از گلش مي شكفت . مادربزرگ ، او را چيهون چي ويچ صدا مي زد كه به زبان مايايي يعني «شخصي كه چهره اي خندان دارد.»
رابطه ي بين دونيا خسوسا و دونيا ايتسل تا پيش از تولد خوبيلو هيچ تعريفي نداشت . مسئله سر اختلاف نژاد بود. دونيا ايتسل يك سرخپوست مايايي تمام عيار و مخالف سرسخت وصلت با خانواده ي دونيا خسوسا كه از نژاد اسپانيايي بود. چند سال آزگار پا به خانه ي پسرش نگذاشت . نوه هايش يكي يكي بزرگ شدند و او انگار نه انگار كه مادربزرگ آنهاست . عروسش را به كلي طرد كرده بود و به اين بهانه كه خودش زبان اسپانيايي بلد نيست ، از حرف زدن با او طفره مي رفت . عاقبت ، دونيا خسوسا مجبور شد دنبال ياد گرفتن زبان مايايي برود تا اين بهانه را هم از مادرشوهر بگيرد. اما با بچه داري ، آن هم دوازده تا بچه ، يادگيري زبان جديد عملاً غير ممكن بود و در نتيجه ميانه ي عروس و مادرشوهر همچنان شكرآب باقي ماند.
خوبيلو كه دنيا آمد، اوضاع خيلي فرق كرد. مادربزرگ كه به شدت براي نوه ي خود دلتنگ مي شد، دوباره بناي رفت و آمد به خانه ي پسرش را گذاشت . در مورد بقيه ي نوه ها، انگار كه علاقه ي چنداني به آنها نداشته باشد، اين كار را نكرده بود، در حالي كه همان نگاه اول ، شيفته ي خوبيلو شده بود. خوبيلو براي خانواده اش حكم يك نعمت الهي را داشت ؛ يك هديه ي آسماني و غيرمنتظره كه نمي دانستند با آن چه كنند. تفاوت سني او با برادر و خواهرهايش بسيار زياد بود. بعضي از آنها ازدواج كرده بودند و خانه و زندگي و حتي بچه داشتند. در حقيقت انگار خوبيلو تنها فرزند خانواده بود. همبازي هاي او خواهرزاده ها و برادرزاده هاي هم سن و سال خودش بودند. مادرش دايم يا در حال انجام وظايف مادري بود، يا شوهرداري مي كرد. يا مادربزرگ بود يا مادر شوهر و مادر زن . خوبيلو اغلب پيش خدمتكارهاي خانه سر مي كرد، تا وقتي كه مادربزرگ او را به عنوان نوه ي مورد علاقه ي خود انتخاب كرد. از آن پس ، بيشتر اوقات با هم بودند. قدم مي زدند، بازي مي كردند يا حرف مي زدند. مادربزرگ با او به زبان مايايي حرف مي زد و در نتيجه خوبيلو اولين نوه دونيا ايتسل بود كه توانست به دو زبان صحبت كند. به اين ترتيب او رسماً مترجم خانواده اش شد. اين كار براي يك كودك پنج ساله ، كار نسبتاً پيچيده اي بود چون مثلاً اگر دونيا خسوسا مي گفت Mar ، خوبيلو بايد مي فهميد كه منظور مادرش از اين كلمه درياي روبه روي خانه شان است ، دريايي كه افراد خانواده در آن شنا مي كردند، اما اگر دونيا ايتسل مي گفت Kaknab ، منظورش فقط دريا نبود، بلكه «بانوي دريا» بود، نامي كه براي يكي از حالت هاي مختلف ماه بكار مي رود و به حجم زيادي از آب اطلاق مي شود. دريا و هلال ماه در زبان مايايي به يك نام خوانده مي شوند. بنابراين ، خوبيلو موقع ترجمه ، نه فقط مي بايست اسم هاي فرعي را در نظر مي گرفت ، بلكه بايد به چند نكته ي ديگر هم توجه مي كرد؛ مثلاً آهنگ صداي مادر و مادربزرگش ، گرفتگي تارهاي صوتي آنها و حالت چهره و شكل دهانشان . كار مشكلي بود اما خوبيلو آن را با جان و دل انجام مي داد. البته او حرف ها را كلمه به كلمه ترجمه نمي كرد. هميشه يكي دو كلمه ي محبت آميز چاشني جمله ها مي كرد تا شايد دل دو زن را نسبت به هم نرم كند. به تدريج و با گذشت زمان اين حقه ي كوچك باعث شد عروس و مادرشوهر با هم كنار بيايند و آخر سر به هم علاقه مند شوند.
اين تجربه به خوبيلو كمك كرد تا به قدرت واژه ها پي ببرد. فهميد واژه ها مي توانند انسان ها را به هم نزديك يا از هم دور كنند و متوجه شد كه آنچه انسان مي گويد مهم نيست ؛ مهم نيت موجود در پشت ارتباط هاي اوست .
اين موضوع ، موضوع ساده اي به نظر مي آيد، اما در واقع خيلي پيچيده است . هر وقت مادربزرگ از خوبيلو مي خواست پيامي را برايش ترجمه كند، معمولاً واژه هاي پيام با حرف هاي دلش مطابقت نداشت . خطوط دور لب و گرفتگي تارهاي صوتي اش او را لو مي داد. حتي براي كودك زودباوري مثل خوبيلو كاملاً روشن بود كه مادربزرگ سعي مي كند حرف هاي دلش را بر زبان نياورد، اما از عجايب روزگار، خوبيلو اين واژه هاي خاموش را به رغم بيان نشدن به وضوح مي شنيد. مي دانست كه همين «صداي » خاموش مانده ، صدايي است كه به راستي نشان دهنده ي اميال مادربزرگ است . بنابراين خوبيلو اغلب به جاي ترجمه ي كلماتي كه مادربزرگ بر زبان مي آورد، زمزمه هاي دل او را ترجمه مي كرد. قصد شيطنت نداشت ؛ بعكس مي خواست آن دو زن را كه هر دو برايش عزيز و مهم بودند، با هم آشتي دهد. مي خواست آن واژه ي جادويي را كه هيچ كدام جرئت به زبان آوردنش را نداشتند، با صداي بلند ادا كند؛ واژه اي كه بيانگر اميال سركوب شده ي آنها بود. اختلافات پي درپي مادر و مادربزرگش نمونه ي بارزي از همين مسئله بود. خوبيلو مطمئن بود وقتي يكي از آنها مي گويد سياه ، منظورش سفيد است يا بعكس .
خوبيلوي كم سن و سال سردرنمي آورد چرا اين دو زن زندگي را براي خود و در نهايت براي اطرافيان تا اين حد پيچيده مي كنند، زيرا بگومگوهاي آنها گريبانگير همه ي خانواده مي شد. روزي نبود كه بي دعوا و مرافعه بگذرد. انگار دنبال بهانه مي گشتند. كافي بود يكي از آنها بگويد سرخپوست ها تنبل تر از اسپانيايي ها هستند، ديگري مي گفت كه اسپانيايي ها به گردِ پاي سرخپوست ها نمي رسند. هميشه موضوعي براي دعوا داشتند، اما هر وقت صحبت رسم و رسوم و سنت هاي خانوادگي دونيا خسوسا پيش مي آمد، كار به جاهاي باريك مي كشيد. دونيا ايتسل دايم دلواپس بود نكند نوه هايش طوري تربيت شوند كه شايسته ي آنها نباشد. اصلاً يكي از دلايل اصلي رفت و آمد نكردن او به خانه ي پسرش همين بود. نمي خواست شاهد باشد عروسش نوه هاي او را با فرهنگ پيش پا افتاده ي اسپانيايي بارمي آورد. اما حالا برگشته بود و مصمم كه خوبيلو، نوه ي مورد علاقه اش را از خطر محروم ماندن از ميراث فرهنگي خود نجات دهد. براي اين كه خوبيلو اصل و نسب خود را فراموش نكند، مدام برايش داستان ها و افسانه هاي مايايي و روايت هاي جنگ هايي را كه سرخپوست هاي مايايي براي زنده نگه داشتن تاريخ خود اجباراً به آن دست زده بودند، تعريف مي كرد.
آخرين جنگ ماياها، جنگ كاست ها بود، جنگي كه در آن حدود بيست و پنج هزار سرخپوست جان باختند، جنگي كه در زندگي سرخپوست ها و همين طور در زندگي مادربزرگ خوبيلو تأثيري شگرف بر جاي گذاشت . با اين كه سرانجام سرخپوست ها شكست خورده بودند ولي نتيجه اش چندان هم بد نبود. بعد از همين جنگ بود كه ليبرادو، پسر مادربزرگ ، مسئوليت يكي از بزرگترين شركت هاي صادر كننده ي هني كن را به عهده گرفت . هني كن ، يك نوع الياف از درخت آگاو بود كه از آن در ساختن طناب و مواد ديگر استفاده مي كردند. پسرش بعداً دست به يك كار غيرعادي زد و با يك زن اسپانيايي ازدواج كرد. آميزش نژادها آن قدر كه در بقيه ي نقاط فتح شده توسط اسپانيايي ها معمول بود، در شبه جزيره ي يوكاتان نبود. در دوران استعماري ، خيلي كم پيش مي آمد كه اسپانيايي ها بيشتر از يك بيست و چهار ساعت كامل را در زمين هاي موقوفه ي سلطنتي كه ماياها در آن كارگري مي كردند، بگذرانند. آنها با سرخپوست ها دمخور نمي شدند. براي ازدواج هم به كوبا مي رفتند و در آنجا زن اسپانيايي مي گرفتند. محال بود از سرخپوست ها زن بگيرند. به اين ترتيب ازدواج يك مرد سرخپوست مايايي با زن اسپانيايي كاري بسيار غيرمعمول بود. از نظر دونيا ايتسل ، اين ازدواج بيشتر از اين كه غرورآفرين باشد، خطرناك بود. دليلش هم اين كه هيچ كدام از نوه هايش به جز خوبيلو به زبان مايايي صحبت نمي كردند، يا ترجيح مي دادند كاكائو را با شير بخورند تا با آب . بحث هاي آتشين اين دو زن در آشپزخانه براي همه خنده دار بود جز براي خوبيلو، چون مجبور بود آنها را ترجمه كند.
حتي اين جور مواقع بايد حواسش را بيشتر جمع مي كرد. هر كلمه اي كه از
دهان آنها درمي آمد مي توانست به منزله ي نوعي اعلان جنگ تفسير
شود.
يكي از روزها، حال و هواي آشپزخانه به شدت متشنج بود. زن ها از قبل دو سه جمله ي نيش دار به هم پرانده بودند و خوبيلو حسابي كلافه بود، به خصوص كه مي دانست متلك هاي مادربزرگ باعث ناراحتي مادرش شده است . جالب بود كه هيچ كدام واقعاً سر درست كردن شير كاكائو دعوا نمي كردند. شير كاكائو فقط يك بهانه بود. حرف دل دونيا ايتسل اين بود: «ببين خانم كوچولو، بهتره براي اطلاع جنابعالي بگم اجداد من اهرام بزرگ مصر و رصدخونه ها و معابد رو ساختن ، تازه كلي هم نجوم و رياضيات سرشون مي شد، اونم خيلي قبل از شما اسپانيايي ها. پس لطفاً تو يكي لازم نكرده به من چيزي ياد بدي ، اونم در مورد درست كردن شيركاكائو!» و دونيا خسوسا هم كه زبان گزنده اي داشت ، كلي با خود كلنجار رفت كه اين پاسخ دندان شكن را ندهد: «ببين سركار خانم ، تو عادت داري هر كس رو كه از نژاد خودت نيست ، تحقير كني ، چون فكر مي كني ماياها تافته ي جدا بافته اي هستن . نخير، بايد به عرض تون برسونم جدايي طلبي تو خون شماهاست . من ديگه حاضر نيستم اين جور افاده ها رو تحمل كنم . اگه منو اين قدر كسر شأن خودت مي دوني ، بهتره ديگه به خونه ي من نياي .»
اوضاع لحظه به لحظه متشنج تر مي شد. هيچ كدام دست بردار نبودند و همچنان بر نظر خود پافشاري مي كردند. كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. بنابراين وقتي مادر خوبيلو با شجاعت تمام گفت : «پسرم ، به مادربزرگت بگو من اجازه نمي دم كسي تو خونه ي خودم به من دستور بده و بگه چه كار كن و چه كار نكن ، به خصوص ايشون !»، خوبيلو چاره اي نديد جز اين كه ترجمه كند: « مادربزرگ ، ماما مي گه توي اين خونه ، ما از كسي دستور نمي گيريم . ...، خب ، البته به استثناي شما.»
دونيا ايتسل با شنيدن اين جملات ، به كلي تغيير حالت داد. براي نخستين بار، احساس كرد عروسش ، جايگاه حقيقي او را پذيرفته است . از آن طرف ، دونيا خسوسا هم پاك جاخورده بود. خوابش را هم نمي ديد مادرشوهرش جملات گستاخانه ي او را با لبخندي صلح آميز پاسخ بدهد. تعجب اوليه كه فرونشست ، او هم متقابلاً لبخند زد. بعد از ازدواج ، اولين بار بود كه مادرشوهرش او را تحويل مي گرفت . خوبيلو با يك دستكاري كوچك و ساده در معناي واژه ها به اين دو زن چيزي را بخشيده بود كه در جست وجويش بودند؛ احساس تأييد شدن .
از آن روز به بعد، دونيا ايتسل كه مطمئن شده بود تمام دستورهايش مو به مو اجرا مي شود، دست از دخالت در كارهاي آشپزخانه برداشت و دونيا خسوسا هم با اين تصور كه مادرشوهرش سرانجام به راه و روش زندگي او تن درداده ، رفتار محبت آميزي نسبت به مادرشوهر در پيش گرفت . با كار ميانجي گرايانه ي خوبيلو، اهل خانه ، زندگي عادي خود را از سرگرفتند. خود خوبيلو نيز احساس رضايت مي كرد. او تازه به قدرت واژه ها پي برده بود و چون از همان كودكي براي خانواده اش كار مترجمي انجام داده بود، زياد تعجب آور نبود كه چند سال بعد، به جاي اين كه بخواهد آتش نشان يا پليس شود، بگويد مي خواهم تلگرافچي شوم .
رؤياي تلگرافچي شدن در يك روز بعدازظهر در ذهنش شكل گرفت . در ننوي خود كنار پدرش دراز كشيده بود و به حرف هاي او گوش مي داد. چند سالي از انقلاب مكزيك گذشته بود اما هنوز انواع و اقسام روايت ها از اتفاقاتي كه در جنگ افتاده بود، دهن به دهن مي گشت . آن روز بعدازظهر پدرش از تلگرافچي ها برايش حرف مي زد. خوبيلو سراپا گوش بود. از گوش دادن به داستان هاي پدر بعد از چرت اجباري نيمروزي لذت مي برد. اهل خانه براي فرار از گرماي طاقت فرسا، در ننوهايي در پشت خانه مي خوابيدند، جايي كه نسيم خنك از سوي دريا مي وزيد. آنها در كنار دريا، روي ننوهايشان لم داده و از هر دري صحبت مي كردند. آن روز صداي ملايم و گوش نواز امواج دريا، خوبيلو را به خوابي عميق فرو برده بود. پچ پچ افراد خانواده كم كم او را به مرحله اي ميان خواب و بيداري لذت بخش بازگرداند و كمي بعد هم سخنان پدر خواب را به كلي از چشمانش ربود. فهميد پدر به خانه بازگشته و وقت آن است كه قوه ي تخيل را بكار بندد. تكاني به خود داد تا از لختي گرما به درآيد. بعد پلك هايش را ماليد و به دقت به حرف هاي پدر گوش داد.
پدر خوبيلو داشت داستاني را در مورد ژنرال پانچو ويا و دار و دسته ي تلگرافچي هايش تعريف مي كرد. آن طور كه مي گفتند، يكي از دلايل اصلي موفقيت آقاي ژنرال در استراتژي هاي نظامي اش ، توجه به مسئله ي مخابرات بود. از نظر او مخابرات وسيله اي كارساز بود. راه استفاده از آن را هم خوب مي دانست . نمونه اش روش غيرعادي او در استفاده از تلگراف در زمان محاصره ي شهر خوارس بود. اين شهر مرزي از نظر موقعيت استراتژيكي ، يك پايگاه مهم محسوب مي شد و از نظر آذوقه و تداركات خيلي به آن مي رسيدند. ژنرال ويا هيچ دلش نمي خواست از موقعيت ضعيف پايگاه هاي صحرايي به اين شهر حمله كند. از طرفي گذشتن از مرز هم ممكن نبود. بنابراين تصميم گرفت يك قطار زغال سنگ را كه از شهر چي هواهوا عازم خوارس بود به اسارت در آورده و از آن به عنوان نوعي اسب تروا استفاده كند. ژنرال ، سپاهش را سوار قطار كرد. آنها به محض ورود به ايستگاه مير، تلگرافچي محل را بازداشت كردند و به جايش سرتلگرافچي ژنرال ويا را گذاشتند. اين سرتلگرافچي يك تلگراف با اين مضمون براي مقامات دولتي فرستاد: «ژنرال ويا در تعقيب ماست . دستور بعدي چيست ؟» جواب آمد كه : «با سرعت هرچه تمام تر به خوارس برگرديد!» افراد هم اطاعت كردند. سپيده دم قطار زغال سنگ به خوارس رسيد. مقامات دولت به آن اجازه دادند وارد شهر شود و تاره فهميدند قطار به جاي زغال سنگ پر از مردان مسلح است . ديگر دير شده بود و ژنرال ويا با اين حقه توانست با حداقل كشت و كشتار، شهر را به تصرف خود دربياورد.
مي گويند براي يك شنونده ي خوب ، شنيدن چند كلمه كافي است . همه ي آن چيزي كه خوبيلو مي خواست از دهان پدر بشنود اين بود: «ژنرال ويا، بدون كمك تلگرافچي اش ، امكان نداشت در جنگ پيروز شود.» خوبيلو بي درنگ در ذهن خود از تلگرافچي ژنرال ويا، از اين سرباز ناشناس كه حتي نامش را نمي دانست ، يك قهرمان ساخت . فكر كرد اگر اين مرد مورد تحسين پدرش قرار گرفته ، پس چرا خودش يك تلگرافچي نشود. ديگر حوصله ي رقابت با يازده برادر و خواهرش را نداشت . فاصله ي سني آنها با خوبيلو زياد بود. خيلي هم بيشتر از او درس خوانده بودند. برادرهايش اگر وكيل نبودند، پزشك بودند و خواهرانش هم اگر اهل رقص يا خيلي خوشگل نبودند، دست كم زناني با فهم و كمال از آب در آمده بودند. از هر پنجه شان چند هنر مي ريخت . او تصور مي كرد پدرش ترجيح مي دهد بيشتر با آنها به صحبت و گفت وگو بنشيند. به نظرش مي رسيد از شوخي هاي آنها بيشتر خوشش مي آيد، يا براي پيشرفت هايشان ارزش بيشتري قايل است .
احساس بي توجهي و ميل به اين كه هر طور شده ، خودي نشان دهد، خوبيلو را به اين فكر انداخت كه در نظر پدر يك قهرمان جلوه كند. بهترين راه هم تلگرافچي شدن بود. مي دانست استعدادي خاص براي شنيدن و ارسال پيام ها دارد، پس حتماً از پسش برمي آمد.
شور و شوق تلگرافچي شدن ، همه وجودش را فراگرفته بود. حالا چه بايد مي كرد، چه درس هايي بايد مي خواند و چه مدت ؟ اين پرسش ها همانند گلوله هايي كه ماهرانه هدف گرفته شده باشند، از دهانش بيرون مي آمد و پاسخ ها نيز به همان سرعت به ذهنش مي رسيد. چيزي كه او را هيجان زده مي كرد اين بود كه براي تلگرافچي شدن مي بايست رمزمورس را كه تعداد كمي از مردم با آن آشنايي داشتند ياد مي گرفت . چه كار بي نظيري ! موقع ارسال تلگراف ها، او تنها كسي بود كه مي دانست مردم در پيام هايشان چه گفته اند. پس مي توانست پيام را به دلخواه خود ترجمه و تفسير كند. از همين حالا مجسم مي كرد دو دلداده ي عاشق را خوشحال كرده ، جشن هاي عروسي راه انداخته و باعث از بين رفتن دشمني ها شده است . او بي ترديد يكي از بهترين تلگرافچي هاي دنيا مي شد. هيچ شكي نداشت . بهترين دليلش هم جفت وجور كردن رابطه ي خصمانه ي مادر و مادربزرگش بود. يادگيري رمزمورس كه از آشتي دادن اين دو زن سخت تر نبود! احساس مي كرد استعدادي ذاتي براي اين كار دارد. مي دانست كمتر كسي استعداد او را براي «شنيدن » تمايلات واقعي انسان ها دارد، ولي چيزي كه نمي دانست اين بود كه همين استعداد بي نظير، با گذشت زمان براي او مصيبتي
|