نوزادی صیاد دلها
پنج شنبه 20 تیر 1392 8:12 PM
باباش منتقل شده بود مشهد. ما هم بايد ميرفتيم. مادرم ميگفت «توكه سني نداري، تجربهي بچهداري نداري، با شوهرت نرو. همينجاپيش ما بمون. بچهت هنوز خيلي كوچيكه.»
بهش گفتم «ناراحت نباش. مشهد جاي خوبيه. امام هشتم اونجاست.اگه علي مريض بشه، ميبرمش پيش امام رضا.»
با جاريم زندگي ميكرديم. آمده بوديم مشهد. علي يكساله بود؛ تپل وسفيد و سرحال. يك شب همين كه خواستم شيرش بدهم، ديدملپهاش گل انداخته؛ قرمزِ قرمز. بدنش از تب ميسوخت. گفتم شيرشبدهم، شايد خوب شود؛ تبش بيايد پايين، آرام بگيرد. همينطور كه شيرميخورد، يكدفعه سياه شد؛ سياهِ سياه. ترسيدم. وحشت كردم. جاريمرا صدا زدم. دويد.
ـ بريم دكتر.
از ترس ميلرزيدم. از جايم حركت نكردم. ايستادم رو به حرم. گفتم «ياامام رضا، من به اميد تو اومدهم اينجا. نذار بچهم از دست بره.»
گفتم و راه افتاديم طرف درمانگاه.
شد مثل قبل؛ تپل و سفيد و سرحال. يك ماه نكشيد.